در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی با شاهدی سری و سرّی داشتم به حکم آن که حلقی داشت طیِّبُ الاَدا وَ خَلقی کالبدرِ اذا بَدا.
آن که نبات عارضش آب حیات میخورد
در شکرش نگه کند هر که نبات میخورد
اتفاقاً به خلاف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم. دامن از او در کشیدم و مهره برچیدم و گفتم:
برو هر چه میبایدت پیش گیر
شنیدمش که همیرفت و میگفت:
شب پره گر وصل آفتاب نخواهد
این بگفت و سفر کرد و پریشانی او در من اثر.
فَقَدتُ زَمانَ الوَصلِ و المَرءُ جاهِلٌ
بِقَدرِ لَذیذِ العَیشِ قَبلَ المَصائِبِ
باز آی و مرا بکش که پیشت مردن
خوشتر که پس از تو زندگانی کردن
اما به شکر و منت باری پس از مدتی باز آمد، آن حلق داوودی متغیر شده و جمال یوسفی به زیان آمده و بر سیب زنخدانش چون به گردی نشسته و رونق بازار حسنش شکسته، متوقع که در کنارش گیرم. کناره گرفتم و گفتم:
پیش کسی رو که طلبکار توست
ناز بر آن کن که خریدار توست
سبزه در باغ گفتهاند خوش است
داند آن کس که این سخن گوید
یعنی از روی نیکوان خط سبز
بس که بر میکنی و میروید
گر صبر کنی ور نکنی موی بناگوش
این دولت ایام نکویی به سر آید
گر دست به جان داشتمی همچو تو بر ریش
نگذاشتمی تا به قیامت که بر آید
سؤال کردم و گفتم جمال روی تو را
چه شد که مورچه بر گرد ماه جوشیدهست
جواب داد ندانم چه بود رویم را
مگر به ماتم حسنم سیاه پوشیدهست