از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود. سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم.
تا وقتی که اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم به کار گل بداشتند.
یکی از رؤسای حلب که سابقهای میان ما بود گذر کرد و بشناخت و گفت: ای فلان! این چه حالت است؟!
همیگریختم از مردمان به کوه و به دشت
که از خدای نبودم به آدمی پرداخت
قیاس کن که چه حالم بود در این ساعت
که در طویله نامردمم بباید ساخت
به که با بیگانگان در بوستان
بر حالت من رحمت آورد و به ده دینار از قیدم خلاص کرد و با خود به حلب برد و دختری که داشت به نکاح من در آورد به کابین صد دینار.
مدتی بر آمد، بدخوی ستیزه روی نافرمان بود. زبان درازی کردن گرفت و عیش مرا منغّص داشتن.
هم در این عالم است دوزخ او
وَ قِنا رَبَنا عذابَ النّار
باری زبان تعنّت دراز کرده همیگفت: تو آن نیستی که پدر من تو را از فرنگ باز خرید؟
گفتم: بلی! من آنم که به ده دینار از قید فرنگم باز خرید و به صد دینار به دست تو گرفتار کرد.
رهانید از دهان و دست گرگی
شبانگه کارد در حلقش بمالید
که از چنگال گرگم در ربودی
چو دیدم عاقبت خود گرگ بودی