سعدی شیرازی
باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۳۱
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود. سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم. تا وقتی که اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم به کار گل بداشتند. یکی از رؤسای حلب که سابقه ای میان ما بود گذر کرد و بشناخت و گفت: ای فلان! این چه حالت است؟! گفتم: چه گویم: همی گریختم از مردمان به کوه و به دشت که از خدای نبودم به آدمی پرداخت قیاس کن که چه حالم بود در این ساعت که در طویله نامردمم بباید ساخت پای در زنجیر پیش دوستان به که با بیگانگان در بوستان بر حالت من رحمت آورد و به ده دینار از قیدم خلاص کرد و با خود به حلب برد و دختری که داشت به نکاح من در آورد به کابین صد دینار. مدتی بر آمد، بدخوی ستیزه روی نافرمان بود. زبان درازی کردن گرفت و عیش مرا منغّص داشتن. زن بد در سرای مرد نکو هم در این عالم است دوزخ او زینهار از قرین بد زنهار وَ قِنا رَبَنا عذابَ النّار باری زبان تعنّت دراز کرده همی گفت: تو آن نیستی که پدر من تو را از فرنگ باز خرید؟ گفتم: بلی! من آنم که به ده دینار از قید فرنگم باز خرید و به صد دینار به دست تو گرفتار کرد. شنیدم گوسپندی را بزرگی رهانید از دهان و دست گرگی شبانگه کارد در حلقش بمالید روان گوسپند از وی بنالید که از چنگال گرگم در ربودی چو دیدم عاقبت خود گرگ بودی سعدی شیرازی