وقتی، خفّاشی چند را با حربا خصومت افتاد و مکاوحت ایشان سخت گشت. مشاجرت از حد به در رفت، خفافیش اتّفاق کردند که چون غسق شب در مقعر فلک مستطیر شود و رئیس ستارگان در حظیره افوال هوا کند، ایشان جمع شوند و قصد حربا کنند و بر سبیل حراب، حربا را اسیر گردانند تا به مراد دل سیاستی بر وی برانند و بر حسب مشیّت انتقامی بکشند. چون وقت فرصت به آخرش گشت به آمدند و در حربای مسکین را به تعاون و تعاضد یکدیگر در کاشانه ادبار خود کشیدند و آن شب محبوس پس مشاورت کردند با یکدیگر بر کیفیت قتل. دل ایشان بر آن قرار گرفت که هیچ بهتر از مشاهدت آفتاب نیست، البته عذابی صعب تر از مجاورت خورشید ندانستند، قیاس بر حال خویش کردند و او را به مطالعت آفتاب تهدید می کردند،و او از خدای خود آن می خواست، کور چه خواهد به جز دو دیده بینا؟ مسکین خود آرزوی این نوع قتل می کرد.
شعر
اقتلونی یا ثقاتی
انّ فی قتلی حیاتی
ومماتی فی حیاتی
و حیاتی فی مماتی
چون آفتاب بر آمد او را از خانه نحوست خود به در انداختند تا به شعاع آفتاب معذّب شود و آن تغذیب احیاء او بود، «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون». اگر خفافیش بدانستندی که در حقّ حربا بدان تعذیب چه احسان کرده اند، چه نقصان است در ایشان به ذوق لذت او همانا که در غضب بمردندی. بوسلیمان دارانی گوید – حمتة الله - «لو علم الغافلون مافاتهم من لذّة العارفین کماتوا».