پادشاهی باغی داشت که البته درفصول اربعه آن باغ از ریاحین و مواضع نزهت خالی نبودی، آب های روان در آنجا و اصناف طیور بر اطراف اغصان انواع حیوان الحان می کردند، و از هر لعتی که در خاطر مختلج می شد و هر زینتی که در وهم می آمد در آن باغ حاصل بود، و از آن جمله جماعتی طواویس به غایت لطف و زیب رعونت در آنجا مقام ساخته بودند و متوطّن شده. وقتی، این پادشاه طاووسی را از این جمله بگرفت و بفرمود تا او را در چرمی دوزند چنانکه از نقوش اجنحه او هیچ ظاهر نماند به جدّ خود ملاحظت حال خود تواند کرد؛ و بفرمود تا هم در باغ سلّـ ـه ای به سر او فرو کردند که جز یکی سوراخ نداشت که قدری ارزان در آنجا ریختندی از بهر قوت و برگ معیشت او. و چون مدتی برآمد، این طاووس خود را و ملک را و باغ را و دیگر طواویس را فراموش کرد. در خود نگاه می کرد الّـا چرم مستقذر بی نوا نمی دید و مسکنی به غایت ظلمت و ناهمواری، دل بدان نهاد و در خود مترسّخ کرد که هیچ زی عظیم تر از چرم نیست و هیچ مقام لطیف تر از مقعر سلّـ ـه نتوان بود، چنانکه اعتقاد کرد اگر کسی ورای این عیشی و کمالی و مقری دعوی کند، سفسطه مطلق محض و جهل صرف باشد. الّـا این بود که هروقت که بادی خوش وزیدن گرفتی بوی ازهار و اشجار و گل بنفشه و انواع ریاحین بدو رسیدی، از آن سوراخ لذتی عجب یافتی، اضطرابی در وی پدید آمدی و نشاط طیران حاصل گشتی و در خود شوقی یافتی، ولیکن ندانستی که آن شوق از کجاست زیرا که لباس جز آن چرم ندانستی و عالم را جز آن سلّـ ـه و غذا را جز از ارزن. همه چیز ها فراموش کرده بود، و اگر نیز وقتی الحان طواویس و اصوات و نغمان طیور شنیدی هم آرزو و شوق پدید آمدی، ولیکن متنّبـ ـه نگشتی از آن اصوات طیور و هبوب صبا. .قتی نشاط آشیان کردی:
بیت
هبت علیّ صبا تکاد تقول
انّی الیک من الحبیب رسول
و تصرّفت خبرای فقلت احبها
فی قصّتی طول وانت ملول
مدتی در آن بماند که این باد خوشبوی چیست و این اصوات خوب از کجا می آید؟
یا ایـها البرق الذی تلمّع
من ای ّاکناف السّماءیسطع
معلوم نمی شد و در این اوقات بی اختیار او فرحی در او می آمد، و این جهالت او از آن بود که خود را فراموش کرد و وطن «نسو الله فأنساهم انفسهم». بسیار ذوقش پیدا شدی معلوم بودی.
سری برق المعرة بعد وهن
فبات برامــة یصف الکـلالا
شجارکبا و أفراسا و ابلاً
و زاد فکادان یشجوا الرحالا
روزگاری در آن حیرت بماند تا پادشاه روزی گفت آن مرغ را از چرم به در آرید و استخلاص دهید. « فانّما هی زجرةٌ واحدةٌ»، «فاذا هم من الاجداث الی ربّهم ینسلون»،« اذا بعثر ما فی القبور و حصّل ما فی اصدور ان ّ ربّهم بهم یومئذ لخبیر». طاووس چون از آن حجب بیرون آمد خود را در میان باغ دید، نقوش خود را بنگریست و باغ را و ازهار و اشکال خود را بدید و فضای عالم و مجال سیاحت و طیران و اصوات و الحان و اشکال و امثال و اجناس، در کیفیّت حال فرو ماند و حسرت ها خورد. «فکشفناعنک غطاء ک فبصرک الیوم حدید»،«فلولا اذا به لغت الحلقوم، وأنتم حینئذٍ تنظرون»، «و نحن أقراب الیه منکم ولکن لاتبصرون»،«کـلّـا سوف تعلمون، ثم کلّـا سوف تعلمون».