جلال عضد یزدی
غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹: خوش آن زمان که چو بخت از درم فراز آیی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
خوش آن زمان که چو بخت از درم فراز آیی غمم ز دل ببری چون جمال بنمایی رهی که بر دل من غم گشود بربندی دری که بر رخ من بخت بسته بگشایی مرا تو بخت بلندی از آن ز من دوری مرا تو عمر عزیزی از آن نمی پایی نهاده ام تن خود را به خستگی همه عمر در این امید که روزی به پرسشم آیی بیا که یک نفس از عمر بیش باقی نیست اگر تو رنجه شوی عمر من بیفزایی ولی تو شاه جهانی و ما گدای درت کجا به حال گدا التفات فرمایی تو عشوه ای بدهی جان ز خلق بستانی کرشمه ای بکنی دل ز خلق بربایی به مجمعی که تو باشی به شمع حاجت نیست ز نور ز طلعت خویش انجمن بیارایی به جز شمایل دیوانگان ز ما مطلب خرد چه کار کند در دماغ سودایی؟ مباد هیچ کسی چون جلال در عالم اسیر عشق و غریبی و درد تنهایی جلال عضد یزدی