جلال عضد یزدی
غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳: وقت است که در بر رخ اغیار ببندم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
وقت است که در بر رخ اغیار ببندم وز جان کمر بندگی یار ببندم چون فتنه آن چشمم و آشفته آن زلف در میکده بنشینم و زنّار ببندم گر کار شمار ریختن خون دل ماست من خود کمری از پی این کار ببندم ای باد! غبار سر کویش به من آور تا مرهم این سینه افگار ببندم از پای درآورد مرا زلف تو بگذار تا دست چنان سرکش عیّار ببندم از دست خیال تو عجب گر به همه عمر یک شب در این دیده بیدار ببندم بر چین سر زلف تو گر دست بیابم از حلقه او مشک به خروار ببندم بگذار که حلق دل شوریده خود را در حلقه آن زلف نگونسار ببندم روزی مژه بر هم نزنم کاشک نیاید این رخنه نه سیلی ست که ناچار ببندم جز حسرت دیدار تو با خود نبرم هیچ آن روز که بر عزم عدم بار ببندم ای قاصد محبوب! بده نامه که هر دم بگشایم و بر دیده خونبار ببندم تاری ست تنم جان چو کند عزم جدایی من هر نفس او را به همین تار ببندم گویند جلال! از دگران دیده فرو دوز کو یار که من دیده ز اغیار ببندم جلال عضد یزدی