ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح، صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت
ماری تو که هر که را ببینی بزنی
یا بوم که هر کجا نشینی بکنی
حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحت در هم کشید و بر او التفات نکرد. تا شبی که آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت و از بستر نرمش به خاکستر گرم نشاند. اتفاقاً همان شخص بر او بگذشت و دیدش که با یاران همیگفت ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد. گفت از دود دل درویشان.
به هم بر مکن تا توانی دلی
که آهی جهانی به هم بر کند
چه سالهای فراوان و عمرهای دراز
که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت
چنان که دست به دست آمدهست ملک به ما
به دستهای دگر همچنین بخواهد رفت