با طایفهٔ بزرگان به کشتی در نشسته بودم.
زورقی در پی ما غرق شد. دو برادر به گردابی در افتادند.
یکی از بزرگان گفت ملاح را که: بگیر این هر دو را که به هر یکی پنجاه دینارت دهم.
ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگر هلاک شد.
گفتم: بقیت عمرش نمانده بود از این سبب در گرفتن او تأخیر کرد و در آن دگر تعجیل.
ملاح بخندید و گفت: آنچه تو گفتی یقین است، و دگر میل خاطر من به رهانیدن این بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم و مرا بر شتری نشاند، و از دست آن دگر تازیانهای خوردهام در طفلی.
گفتم: صدق الله من عَمِل صالحاً فَلنفسهِ و مَن اَساءَ فَعَلیها.