بیا که میکشدم درد ارزومندی
طبیب درد منی در بمن چه می بندی
مرا گریز چو از بندگی میسر نیست
ترا گزیر نباشد هم از خداوندی
ز بسکه غیرت حسنت غیور کرد ایشمع
ز برق حسن خود آتش بعالم افکندی
گهی چو سرو زدی ریشه در دل و جانم
که خار خار امیدم ز بیخ بر کندی
اسیر هجر ترا آرزوی مردن خویش
چو آرزوی خلاصی است در دل بندی
عجب مدار جدایی یوسف از یعقوب
بکوی عشق چه بیگانگی چه فرزندی
هزار تجربه کردیم و عاقبت اهلی
علاج ما شکری بود از آن لب قندی