آورده اند که در بلاد هند هبلار نام ملکی بود. شبی بهفت کرت هفت خواب هایل دید که بهریک از خواب درآمد.
چون از خواب باز پسین درآمد از آن خوابها بهراسید و همه شب در غم آن می نالید و چون مار دم بریده و مردم کژدم گزیده می طپید.
چندانکه نقاب ظلمت از جمال صبح جهان آرای بگشاد ، و شاه سیارگان عروس وار در جلوه گاه مشرق پیدا آمد، برخاست و براهمه را بخواند و تمامی آنچه دیده بود با ایشان بگفت.
چون نیکو بشنودند و اثر خوف و هراس در ناصیه او مشاهده کردند گفتند: سهمناک خوابی است، ازین هایل تر خوابی نشان نداده اند ؛ اگر اجازت فرماید ساعتی خالی بنشینیم و بکتب رجوع کنیم و باستقصای هرچه تمامتر دران تاملی کنیم ، آنگه تعبیر آن باتقان و بصیرت بگوییم و دفع آن را وجهی اندیشیم.
ملک گفت: روا باشد.
از پیش او برفتند و بطرفی خالی بنشستند و با یک دیگر گفتند: در این عهد نزدیک دوازده هزار کس از ما بکشته است و امروز بر سر او وقوف یافتیم و سر رشته ای بدست ما آمد که بدان کینه خود بتوانیم خواست.
و بدانید که او بضرورت ما را درین محرم داشت ، و اگر در همه ممالک معبری یافتی هرگز این اعتماد نفرمودی و با این اضطرار اثر عداوت و دشمنایگی بی شبهت در ناصیه او دیده می آید
و فی عینیه ترجمة اراها
تدل علی الضغائن و الحقود
در این کار تعجیل باید کرد تا فرصت فوت نشود ، «فان الفرص تمر مرالسحاب ».
طریق آنست که در این باب سخن هرچه درشت تر و بی محاباتر رانیم و او را چنان بترسانیم که هر اشارت که کنیم ازان نتواند گذشت.
پس گوییم که آن خون که شخص تو رنگین کرد شر آن بدان دفع شود که طایفه ای را از نزدیکان خویش بفرمائی تا بحضور ما بدان شمشیر خاصه بکشتند ، و اگر تفصیل اسامی ایشان پرسد گوییم جوبر پسر و ایران دخت مادر پسر ، و بلار وزیر ، و کاک دبیر
و آن پیل سپید که مرکب خاصه است ، و آن دو پیل دیگر که خاطر او بدیشان نگرانست ، و آن اشتر بختی که در شبی اقلیمی ببرد، جمله را بشمشیر بگذارند و شمشیر را نیز بشکنند و با ایشان در زیر خاک کنند ، و خونهای ایشان در آب زنی ریزند و ملک را ساعتی دران بنشانیم ، و چون بیرون آید چهار کس از ما از چهار جانب او درآییم و افسونی بخوانیم و بر وی دمیم و از آن خون بر کتف چپ او بمالیم ، پس اندام او را پاک کنیم و بشوییم و چرب کنیم و ایمن و فارغ بمجلس ملک بریم.
اگر برین صبر کرده آید و دل از این جماعت برداشته شود شر این خواب مدفوع گردد ، و اگر این باب میسر نیست بلای عظیم را انتظار باید کرد ، با زوال پادشاهی و سپری شدن زندگانی.
اگر اشارت ما را پاس دارد بدین جماعت از وی انتقامی سره بکشیم ، و چون تنها ماند و ضعیف و بی آلت شد چنانکه ما را باید کار او را نیز بپردازیم.
بر این غدر و کفران نعمت اتفاق کردند و پیش شاه رفتند.
خالی فرمود و سخن ایشان بشنود. از جای بشد و گفت: مرگ از این تدبیر بهتر که شما می گویید ، و چون این طایفه را که عدیل نفس منند بکشم مرا از حیات چه راحت و از زندگانی چه فایده؟ و بهیچ حال در دنیا جاوید نخواهم گشت ، و هرآینه کار آدمی مرگ است و ملک بی زوال و انتقال صورت نبندد. حیلتی بایستی به ازین ، که میان مرگ من و مرگ عزیزان فرقی نیست، خاصه طایفه ای که فواید عمر و منافع بقای ایشان عام و شایع است
بقاؤهم عصمه الدنیا و عزهمو
سجف علی بیضه الافاق منسدل
براهمه گفتند: بقا باد ملک را ، أخوک من صدقک ؛ سخن حق تلخ باشد و نصیحت بی ریا و خیانت درشت ، چگونه کسی دیگران را بر نفس و ذات خود برابر دارد و جان و ملک فدای ایشان گرداند؟
نصیحت مشفقان را بباید شنود و آن را معتبر شناخت ؛ و مثلی مشهور است که: امر مبکیاتک لا امر مضحکاتک.
شاه باید که نفس و ملک را از همه فوایت عوض شمرد و در این کار که دران امیدی بزرگ و فرجی تمام است بی تردد و تحیر شرع فرماید.
و بداند که آدمی همگنان را برای خویش خواهد ، و مردم پس رنج بسیار بدرجه استقلال رسد ، و ملک بکوشش بی نهایت بدست آید ، و بترک این هردو بگفتن از وفور حصافت و علو همت دور افتد ، و بوقتی پشیمانی آرد که تلهف و تأسف دست گیر نباشد.
و تا ذات ملک باقی است زن و فرزند کم نیاید ، و تا ملک برقرار است خدمتگار و تجمل متعذر ننماید.
چون ملک این فصل بشنود و جرأت و گستاخی ایشان درگزارد سخن بدید عظیم رنجور گشت ، و از میان ایشان برخاست و به بیت الاحزان رفت و روی بر خاک نهاد ، و جیحون از فواره دیده می راند و چون ماهی بر خشکی می طپید ، و با خود می گفت:
اگر آسان عزیزان گیرم از فایده ملک و راحت عمر بی نصیب مانم ؛ و پیداست که خود چند خواهم زیست ؛ و فرجام کار آدمی فناست و ملک پای دار نخواهد بود.
و مرا بی پسر که روشنایی چشم و میوه دل من است و در حال حیات و از پس وفات بدو مستظهر باشم پادشاهی چکار آید؟ و چون بدست خصمان خواهد افتاد در تقدیم و تأخیر آن چه تفاوت باشد؟ خاصه فرزندی که دلایل رشد و نجابت وی لایح است و مخایل اقبال و سعادت وی واضح ، و اقتدای او در کسب شرف و تمهید جهان داری بسلف کریم که ملوک دنیا و اعلام و اعیان عالم بوده اند ظاهر
تلقی المعالی عن اوائل قومه
فثم یثنیها لهم و یعیدها
وشیدها حتی استحق تراثها
و لایرث العلیاء من لایشیدها
و بی ایران دخت که زهاب چشمه خرشید تابان از چاه زنخدان اوست و منبع نور ماه دوهفته از عکس بناگوش او ، رخساری چون ایام دولت و دل خواه و زلفی چون شبهای نکبت درهم و دور پایان ، در ملاطفت بی تعذر و در معاشرت بی تحرز ، اذا خلعت ردائها خلعت حیائها ، صلاحی شامل و عفافی کامل
حصان رزان ماتزن بریبه
وتصبح غرثی عن لحوم الغوافل
مجالستی دل ربای ، محاورتی مهرافزای ، حرکاتی متناسب ، اخلاقی مهذب ، اطرافی پاکیزه ، اندامی نعیم
لها بشر مثل الحریر و منطق
رخیم الحواشی، لاهراء و لانزر
و عینان قال الله «کونا» فکانتا
فعولان بالالباب ما یفعل الخمر
بهاری کز دو رخسارش همی شمس و قمر خیزد
نگاری کز دو یاقوتش همه شهد و شکر ریزد
از زندگانی چه برخورداری یابم؟
و بی بلار وزیر که بقیت کفات عالم و دهات بنی آدم است ، وهم او از راز زمانه غدار بیاگاهاند و فراست او بر اسرار سپهر دوار اطلاع دهد ، نظام ممالک و رونق اعمال و حصول اموال و اقامت اخراجات و آبادانی خزاین چگونه دست دهد؟
واخترته عضب المهز ولم اکن
اتقلد السیف الکهام النابی
ولئن طلبت شبیهه انی اذا
لمکلف طلب المحال رکابی
در ملک برو هیچ کس نیست برابر
سودا چه پزی بیهده ؟ طوبی و سپیدار!
و بی کاک دبیر که نقش بند فلک شاگرد بنان اوست و دبیر آسمان چاکر بیان او ، و هر کلمه ای ازان او دری هرچه ثمین تر و سحری هرچه مبین تر، صدهزار سوار و ازو نامه ای ، و صدهزار نیزه و ازو خامه ای ،
ففی کفه نضو یهجن مشقه
عقائق داج والعراب المذاکیا
یداوی سقام الملک والداء معضل
فمن ذا رای نضوا یکون مداویا
لفظی چو ععقد منظوم
خطی چو در منثور
فی خطة من کل قلب شهوة
حتی کان مداده الاهواء
و لکل عین قرة فی قربه
حتی کان مغیبه الاقذاء
هر خط که او نویسد شیرین ازان بود
کان هست صورت سخونان چو شکرش
مصالح اطراف و حوادث نواحی چگونه معلوم شود ، و بر احوال اعدا و عوازم خصمان بچه تاویل وقوف افتد؟
و هرگاه که این دو بنده کافی و این دو ناصح واقف که هر یک بمحل دست گیرا و چشم بینااند
کانهما فی نصرة وترافد
یمینک اعطتها الوفاء شمالها
باطل گردند و فواید مناصحت و آثار کفایت ایشان از ملک من منقطع شود رونق کارها و نظام مهمات چگونه صورت بندد؟
و بی پیل سپید که شخص او چو خرمن ماه ، خرم و تابان و چون هیکل چرخ آراسته و گردان است ، مهد او هم کاخی دل گشای ، و منظری نزه است ، و هم قلعتی حصین و پناهی منیع
یزهی بخرطوم کمثل الصولجان یرد ردا
اوکم راقصة تشیر به الی الندمان وجدا
او کالمصلب شد جنباه الی جذعین شدا
و کانه بوق یحرکه لینفخ فیه جدا
پیش دشمن چگونه روم؟ و آن دو پیل دیگر که صاعقه صنعت ابر صورت باد حرکتند ، دو خرطوم ایشان چون اژدها که از بالای کوه معلق باشد ، و مانند نهنگ که از میان دریا خویشتن درآویزد ، در حمله چون گردباد مردم ربایند ، و در جنگ بسان سیل دمان خصم را فروگیرند ، و در روز نورد بینی
دندان یکی سخت شده در دل مریخ
خرطوم یکی حلقه شده گرد ثریا
مصاف خصمان چگونه شکنم ؟ و بی جمازه بختی که در تگ دست صبا خلخالش نپساید و جرم شمال گرد پایش نشکافد
هایل هیونی تیزرو
اندک خور بسیار دو
از آهوان برده گرو
در پویه و در تاختن
هامون گذار کوه وش
دل بر تحمل کرده خوش
تا روز هر شب بارکش
هر روز تا شب خارکن
سیاره در آهنگ او
خیره ز بس نیرنگ او
در تاختن فرسنگ او
از حد طایف تاختن
گردون پلاسش بافته
اختر مهارش تافته
وز دست و پایش یافته
روی زمین شکل مجن
صکاء ذعلبة اذا استدبرتها
حرج اذا استقبلتها هلواع
واذا اطفت بها اطفت بکلکل
نبض الفرائص مجفر الاضلاع
مرحمت یداها بالنجاء کانما
تکرو بکفی لاعب فی صاع
چگونه بر اخبار وقوف یابم و نامهای بشارت و دیگر مهمات باطراف رسانم؟ و بی شمشیر بران که گوهر در صفحه آن چون ستاره است در گذر کاه کشان و ماننده مورچه ای بر روی جوی آب در سبزه روان ، آب شکلی که آتش فتنه از هیبت آن مرده است، آتش زخمی که آب روی ملک از وی بجای مانده «نعوذ بالله از آن آب رنگ آتش فعل » در جنگها چگونه اثری نمایم؟
و هرگاه که از این اسباب بی بهره شدم و عزیزان و معینان را باطل کردم از ملک و زندگانی چه لذت یابم؟ که فراق عزیزان کاری دشوار و شربتی بدگوار است ، و کفایت مهمات و تمشیت أشغال بی یار و خدمتگار سعیی باطل و نهمتی متعذر است
تأملت اشخاص الخطوب فلم ارع
بأفظع من فقد الحبیب واسمج
أأطلب انصارا علی الدهر بعدما
ثوی منهمو فی الترب اوسی و خزرجی
در جمله ، ذکر فکرت ملک شایع شد. بلار وزیر اندشید که اگر در استکشاف آن ابتدا کنم از رسم بندگی دور افتد ، و اگر اهمالی ورزم ملایم اخلاص نباشد.
پس بنزدیک ایران دخت رفت و گفت: چنین حالی افتاده ست و از آن روز که من در خدمت ملک آمده ام تا این غایت هیچیز از من مطوی نداشته است، و در خرد و بزرگ اعمال بی مشاورت من خوض کردن جایز نشمرده ست ، و یک دو کرت براهمه را طلبیده ست و مفاوضتی پیوسته و اکنون خلوتی کرده ست و متفکر و رنجور نشسته ، و تو امروز ملکه روزگاری و پناه لشکر و رعیت ، و پس از رحمت و عاطفت ملک عنایت و شفقت تو باشد
و می ترسم از آنچه آن طراران او را بر کاری تحریض کنند که اواخر آن بحسرت و ندامت کشد. ترا پیش باید رفت و واقعه معلوم گردانید و مرا اعلام داد تا تدبیری کنم.
ایران دخت گفت: میان من و ملک عتابی رفته است.
بلار گفت: پوشیده نماند که چون ملک متفکر باشد خدمتگاران بستاخی نیارند کرد ؛ جز کار تو نیست. و من بارها از ملک شنوده ام که هرگاه ایران دخت پیش من آید اگرچه در اندوهی باشم شاد گردم.
برو این کار بکن و منت بزرگ بر کافه خدم و حشم متوجه گردان و نعمتی عظیم خلق را ارزانی دار.
ایران دخت پیش ملک رفت و شرط خدمت بجای آورد و گفت: موجب فکرت چیست؟ و آنچه از براهمه ملعون شنوده ای بندگان را اعلام فرمای تا موافقت نمایند، که یکی از شرایط بندگی آنست که در همه معانی مشارکت طلبیده شود، و میان غم و شادی و محبوب و مکروه فرق کرده نیاید.
ملک فرمود که: نشاید پرسید از چیزی که اگر بیان کنند رنجور گردی. لاتسالوا عن اشیاء ان تبد لکم تسوکم.
ایران دخت گفت: مباد که شاه باضطرار باید بود ، و اگر ، والعیاذ بالله ، غمی حادث گردد عزیمت مردان در ملازمت سیرت ثبات و محافظت سنت صبر تقدیم فرماید ، چه رای روشن او را مقرر است که جزع رنج را زیادت کند ، که المصیبة للصابر واحدة و للجازع اثنان.
و نیز از اسباب امکان و مقدرت چیزی قاصر نیست که بدان تأویل غمگین شاید بود: هر آفت و هر مشغولی که تازه شود دفع آن ساخته است و مهیا
هم گنج داری هم خدم بیرون جه از کتم عدم
برفرق فرقد نه قدم بر بام عالم زن علم
انجم فرو روب از فلک عصمت فروشوی از ملک
بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم
و پادشاه موفق آنست که چون مهمی حادث گردد وجه تدارک آن بر کمال خرد و حصافت او پوشیده نگردد و طریق تلافی آن پیش رائد فکرت او مشتبه نماند ، و المرء یعجز لا المحالة. و تفصی از چنین حوادث و دفع آن جز بعقل و ثبات و خرد و وقار ممکن نشود.
ملک گفت: اگر آنچه براهمه می گویند بر کوه گویند و آن بشارت بگوش روزگار رسانند اطراف کوه از هم جدا گردد و روی روز روشن سیاه شود
لعیون الخطوب فیها خشوع
و لقلب الزمان فیها وجیب
و تو نیز در تفحص الحاح منمای که رنجور گردی اگر بشنوی. آن ملاعین صواب دیده اند که ترا و پسر را و تمامی بندگان مخلص را و پیل سپید و دیگر پیلان را و جمازه بختی را جمله بباید کشت تا شر خوابی که دیده ام دفع شود.
ایران دخت از آنجا که زیرکی او بود ، چون این فصل بشنود خود را از جای نبرد و گفت: هون علیک و لا تشفق. پادشاه را برای این کار تافته نباید شد. جانهای بندگان فدای مصالح شاه باد. تا ذات بزرگوار بر جای است زن و فرزند کم نیاید و تا ملک مستقیم باشد بخدمتگار و تجمل فروماندگی نباشد
والناس کلهمو فی کل حادثه
فداء نعلک ان یغتالک الزلل
اما چون شر این خواب مدفوع گردد و خاطر پادشاه از این فکرت فارغ آید بیش بر آن جماعت اعتماد نباید کرد ، خاصه در آنچه جانوری باطل خواهد شد ، چه خون ریختن کاری صعب است و بی تأمل در آن شرع پیوستن عاقبتی وخیم دارد ، و پشیمانی و حسرت دران مفید نباشد ، چه گذشته را باز نتوان آورد و کشته را زنده نتوان کرد.
و ملک را این یاد می باید داشت که همه براهمه او را دوست ندارند ، و اگر چه در علم خوضی پیوسته اند بدان دالت هرگز سزاوار امانت نگردند و شایان تدبیر و مشورت نشوند ، که بدگوهر لئیم بهیچ پیرایه جمال نگیرد و علم و مال او را بزینت وفا و کرم آراسته نگرداند.
اگر در ترشیح او سعی رود همچنان باشد که سگ را طوق مرصع فرمایند و خسته خرما را در زر گیرند.
قال النبی صلی الله علیه و سلم: واضع العلم فی غیر اهله کمعلق الجوهر واللؤلؤ علی الخنازیر
هر عصایی نه اژدها باشد
هرگیاهی نه کیمیا باشد
و غرض این مخاذیل در این تعبیر آنست که فرصت ایشان فایت نگردد ، و بدین اشارت دردهایی را که از سیاست ملکانه در دل ایشان متمکن است شفا طلبند ، و اول پسر را که نظیر نفس و عوض ذات ملک است - و مباد که از وی بعوض قانع باید گشت - هلاک کنند ، وانگاه پسری با چندان نجابت و رشد و خرد و کیاست
ان تلقه حدثا فی السن مقتبلا
فانه نصف فی الرای مکتهل
و پس بندگان مشفق را که بقای ملک بکفایت ایشان باز بسته است باطل گردانند ، و دیگر اسباب جهان داری از پیل و اشتر و سلاح بربایند ، و من بنده خود محلی ندارم و امثال من در خدمت ، بسیارند.
و چون ملک تنها ماند ، و استیلای ایشان بر ملک و اهل مملکت مقرر شد کامی هرچه تمامتر برانند.
تحرز ایشان تا این غایت از روی عجز و اضطرار بوده ست ، و چون اسباب امکان و مقدرت ملک هرچه ممهدتر می دیده اند ، و یک دلی و مظاهرت بندگان او هرچه ظاهرتر مشاهده می کرده زهره اقدام نداشته اند.
و کیف تخاذل الایدی اذاما
تعاقدت الانامل باشتباک
و اگر دران ، اندک و بسیار ، نقصانی صورت کردندی و از ضمایر و عقاید بندگان ، ایشان را آزاری و استزادتی معلوم گشتی دیرستی تا ملک میان خویش چنانکه معهود بوده است باز برده اندی ، که هیچ موجب دلیری خصم را و استعلای دشمن را چون نفرت مخلصان و تفرق کلمه لشکر و رعیت نیست ؛ و اخبار متقدمان بذکر این باب ناطق است و تواریخ گذشتگان بر تفصیل آن مشتمل
الم یخز التفرق جند کسری
ونفخوا فی مدائنهم فطاروا؟
در جمله ، اگر در آنچه صواب دیده اند تفرج است البته تأخیر نشاید کرد و زودتر عزیمت را بامضا باید رسانید ، و اگر توقف را مجالی هست یک احتیاط دیگر باقی است و بفرمان توان نمود.
ملک مثال داد که: بباید گفت ، مقبول و مسموع باشد، و دواعی ریبت و شوائب شبهت را در حوالی آن گذاشته نیاید.
گفت: کارایدون حکیم برجای است ، هرچند اصل او ببراهمه نزدیک است اما در صدق و دیانت بریشان راجح است و حوادث عالم بیشتر پیش چشم دارد و در عواقب کارها نظر او نافذتر است و علم و حلم او را جمع شده ست ؛ و کدام فضیلت است ازین دو منقبت فراتر؟ قال النبی صلی الله علیه: ما جمع شی ء الی شی ء افضل من حلم الی علم.
اگر رای ملک او را کرامت محرمیت ارزانی دارد و کیفیت خواب و تعبیر براهمه بر وی کشف فرماید ، از حقایق آن ملک را خبر دهد ، اگر تأویل هم بر آن مزاج گوید که ایشان ، شبهت زایل گردد و امضا و تنفیذ آن لازم آید
و اگر بخلاف آن اشارتی کند رای ثاقب ملک میان حق و باطل ممیز باشد و نصیحت از خیانت نیکو شناسد و نفاذ فرمان او را مانعی و حایلی نیست ، و هر وقت که این مثال دهد چرخ و دهر را بدان استدراک ممکن نگردد
نهاده گوش بفرمان او قضا و قدر
ملک را این سخن موافق آمد و بفرمود تا زین کردند
سبک تگی که نگردد ز سم او بیدار
اگرش باشد بر پشت چشم خفته گذر
مثل الدعاء متی یعلو الی صعد
وکالقضاء متی یهوی الی صبب
و مستور بنزدیک کارایدون حکیم رفت. و چون بدو پیوست در تواضع افراط فرمود.
حکیم شرط بزرگ داشت بجای آورد و گفت: موجب تجشم رکاب میمون چیست؟ و اگر فرمانی رسانیدندی من بدرگاه حاضر آمدمی ، و بصواب آن لایق تر که خادمان بخدمت آیند
تو رنجه مشو برون میا از در خویش
من خود چو قلم همی دوم بر سر خویش
و نیز اثر تغیر بر بشره مبارک می توان شناخت و نشان غم بر غرت همایون می توان دید.
ملک گفت: روزی باستراحتی پرداخته بودم ، در اثنای خواب هفت آواز هایل شنودم چنانکه بهر یک از خواب بیدار شدم ، و بر عقب آن چون بخفتم هفت خواب هایل دیدم که براثر هریک انتباهی می بود ، و باز خواب غلبه می کرد و دیگری دیده می شد.
جماعت براهمه را بخواندم و با ایشان باز گفتم ، تعبیری سهمناک کردند و موجب این حیرت و ضجرت گشت که مشاهدت می افتد.
حکیم از چگونگی خواب استکشافی کرد ، چون تمام بشنود گفت: ملک را سهو افتاد، و آن سر با آن طایفه کشف نمی بایست کرد
که پدید است در جهان باری
کار هر مرد و مرد هر کاری
تسائل عن اخیها کل رکب
وعند جهینة الخبر الیقین
و رای ملک را مقرر باشد که آن ملاعین را اهلیت این نتواند بود ، که نه عقل رهنمای دارند و نه دینی دامن گیر.
و ملک را بدین خواب شادمانگی می باید افزود و صدقات می باید داد و هدایا فرمود ، که سراسر دلایل سعادت و مخایل دولت دیده می شود
و من این ساعت تأویل آن مستوفی بازگویم و پیش مکیدت آن مدبران سپری استوار بدارم ، و لاشک هواخواهان مخلص و خدمتگاران یک دل برای این کار باشند تاپیش قصد دشمن بازشوند و در دفع غدر خصمان سعی نمایند
گر خصم تو آتش است من آب شوم
ور مرغ شود حلقه مضراب شوم
ور عقل شود طبع می ناب شوم
در دیده حزم و دولتش خواب شوم
تعبیر خوابها آنست که آن دو ماهی سرخ که ایشان را بر دم راست ایستاده دیده است رسولی باشد از شاه همایون که بنزدیک ملک آید، و دو پیل آرد بران چهارصد رطل یاقوت ، و در پیش پادشاه بیستانند
و آن دو بط که از پس ملک بخاستند و پیش او فرود آمدند دو اسپ باشد که از جهت شاه بلنجر هدیه آرند
و آن ماری که بر پای ملک می دوید شاه همجین شمشیری فرستد
کالماء تلفح فیه شعلة اللهب
ازان آبی که بر آتش سوار است
و آن خون که ملک خود را بدان بیالود یک دست جامه باشد که آنرا ارجوان خوانند مکلل بجواهر از ولایت کاسرون بر سبیل هدیه و خدمت بجامه خانه فرستند
و آن اشتر سپید که ملک بران نشسته بود پیل سپید باشد که رسول شاه کدیون برساند
و آنچه بر سر مبارک پادشاه ، چون آتش ، چیزی می درفشید تاجی باشد که شاه جاد پیش خدمت فرستد
و مرغی که نوک بر سر ملک می زد دران توهم مکروهی است ، هرچند آن را اثری و آن را ضرری بیشتر نتواند بود ، الا آنکه از عزیزی اعراض نموده آید.
اینست تأویل خوابهای ملک ، و آنچه بهفت کرت دیده آمد آن باشد که رسولان بهفت کرت با هدایا بدرگاه رسند ، و ملک را بحضور ایشان و حصول این نعمتها و ثبات دولت و دوام عمر شادکامی و خرمی بود.
و مباد که زینت عدل و رأفت او از این روزگار بربایند و حلیت ملک و دولت او از این زمانه بگشایند
جمال اللیالی فی بقائک فلیدم
بقاوک فی عز علیهن زائد
همیشه باد سر و دیده بداندیشان
یکی بریده بتیغ و یکی خلیده به تیر
و در مستقبل باید که پادشاه نااهلان را محرم اسرار ندارد و تا خردمندی آزموده نباشد در مهمی با او مشورت نفرماید ، و از مجالست بی باک و بدگوهر براطلاق پرهیز کردن فرض شناسد
آب را بین که چون همی نالد
یک دم از هم نشین ناهموار
چون ملک این باب شنود تازه ایستاد و شکر گزارد ، و از حکیم عذرها خواست و انواع کرامت ارزانی داشت ، و شادمان بازگشت ؛ و هفت روز قدوم رسولان را انتظار نمود ، روز هفتم بر آن جمله که حکیم اشارت کرده بود هدایا پیش آوردند.
ملک شادمان شد و گفت: مخطی بودم در آنچه خواب بریشان عرضه کردم ، و اگر رحمت آسمانی و شفقت ایران دخت نبودی عاقبت اشارت آن ملاعین بهلاک من و جمله عزیزان و اتباع کشیدی.
و هرکرا سعادت ازلی یار باشد مناصحت مخلصان و موعظت مشفقان را عزیز دارد و در کارها پیش از تأمل و تدبر خوض نکند و موضع حزم و احتیاط را ضایع نگذارد.
پس روی بوزیر و دبیر و پسر و ایران دخت آورد و گفت: نیکو نیاید که این هدایا در خزاین ما برند ، و آن اولی تر که میان شما قسمت فرموده آید که ، همه در معرض خطر بزرگ افتاده بودید ، خاصه ایران دخت که در تدارک این حادثه سعی تمام نمود.
بلار گفت: بندگان از برای آن باشند تا در حوادث خویشتن را سپر گردانند و آن را فایده عمر و ثمره دولت شمرند ، هرچند نفاذ کار باقبال مخدومان متعلق باشد ؛ و بندگان را آن محل نتواند بود که پیش کفایت مهمی بی وسیلت همت مخدومان باز شوند ، که شرط اینست که اگر در هنگام وقات فدا مقبول باشد خویشتن در میان نهند
نفسی فداوک، لا لقدری، بل اری
ان الشعیر وقایة الکافور
و اگر کسی را بخت یاری کند و ملازمت این سیرت دست دهد بران محمدت و صلت چشم نتوان داشت ، اما ملکه زمانه را در این کار اثری بزرگ بود ، تاج و کسوت بابت اوست و البته دیگر بندگان را نشاید.
ملک او را فرمود: هردو بسرای باید رسانید ؛ و خود برخاست. در وقت ایران دخت و قومی دیگر که در موازنه او بود حاضر شدند
در وقت ایران دخت و قومی دیگر که در موازنه او بود حاضر شدند. ملک فرمود که هر دو پیش ایران دخت باید نهاد تا او یکی اختیار کند.
تاج در چشم وی بهتر نمود ، در بلار نگریست تا آنچه بردارد باستصواب او باشد ، او بجامه اشارت کرد ؛ در این میان ملک بسوی ایشان التفاتی فرمود.
چون مستوره بشناخت که ملک را آن مفاوضت مشاهده افتاد تاج برگرفت تا ملک وقوف نیابد که میان ایشان مشاورتی رفت.
و بلار چشم خود را همچنان بگذاشت تا شاه نداند که بچشم اشارت کرد.
و پس ازان چهل سال بزیست هربار که پیش ملک رفتی چشم بر آن صفت گرفتی تا آن ظن بتحقیق نپیوندد. و اگر نه عقل وزیر و زیرکی زن بودی هر دو جان نبردندی.
و ملک یک شب بنزدیک ایران دخت رفتی و یک بنزدیک قوم دیگر.
شبی که نوبت حجره ایران دخت بود بحکم میعاد آنجا خرامید ، مستوره تاج بر سر نهاده پیش آمد و طبق زرین پر برنج بر دست و پیش ملک بیستاد
صد روح درآویخته از دامن قرطه
صد روز برانگیخته از گوشه شب پوش
تهتز مثل اهتراز الغضن اتعبه
مرور غیرث من الوسمی سحاح
ویرجع اللیل مبیضا اذا ابتسمت
من ابیض خضل السمطین وضاح
و ملک ازان تناول می فرمود و بمحاورت او مؤانستی می یافت و بجمال او چشم روشن می گردانید قال علیه السلام: النظر الی المراة الحسناء یزید فی البصر
وللعین ملهی فی التلاد و لم یقد
هوی النفس شی ء کاقتیاد الطرائف
در این میان انباغ او آن جامه ارغوان پوشیده بریشان گذشت
چون آب همه زره زره زلف
وز زلف همه گره گره دوش
کالغصن حرکه النسیم و انما
زادت علیه بدملج و سوار
ملک او را بدید حیران بماند و دست از طعام بکشید ، و قوت شهوت و صدق رغبت عنان تمالک از وی بستد و بر وی ثنای وافر کرد ، وانگاه ایران دخت را گفت: تو مصیب نبودی در اختیار تاج.
چون حیرت ملک در جمال انباغ بدید فرط غیرت او را برانگیخت تا طبق برنج بر سر شاه نگوسار کرد چنانکه بروی و موی او فرو دوید ، و آن تعبیر که حکیم دران تعریض کرده بود هم محقق گشت.
ملک بلار را فرمود تا بخواندند و او را گفت: بنگر استخفاف این نادان بر پادشاه وقت و راعی روزگار ؛ او را از پیش ما بیکسو بر و گردن او بزن ، تا بداند که او را و امثال او را این وزن نباشد که بر چنین دلیریها اقدام کنند و ما بران اغضا فرماییم و از سر آن در گذریم
اولم تکن تدری نوار باننی
وصال عقد حبائل جذامها
تراک امکنه اذا لم ارضها
او یرتبط بعض النفوس حمامها
بلار او را بیرون آورد و با خود اندیشید که: در این مکار مسارعت شرط نیست ، که این زنی بی نظیر است و ملک از وی نشکیبد ، و ببرکت نفس و یمن رای او چندین کس از ورطه هلاک خلاص یافتند
و ایمن نیستم که ملک بر این تعجیل انکاری فرماید ؛ توقفی باید کرد تا قراری پیدا آید ؛ اگر پشیمانی آرد زن برجای بود و مرا بران احماد حاصل آید ، و اگر اصراری و استبدادی فرماید کشتن متعذر نخواهد بود.
و در این تأخیر بر سه منفعت پیروز شوم: اول برکات و مثوبات ابقای جانوری ؛ دوم تحری مسرت ملک ببقای او ؛ و سوم منتی بر اهل مملکت که چنو ملکه ای را باقی گذارم که خیرات او شامل است.
پس او را با طایفه ای از محارم که خدمت سرای ملک کردندی بخانه برد و فرمود که باحتیاط نگاه دارند و در تعظیم و اکرام مبالغت لازم شمرند.
و شمشیری بخون بیالود و پیش ملک چون غمناکی متفکر درآمد و گفت: فرمان ملک بجای آوردم.
چندانکه این سخن بسمع او رسید - و خشم تسکینی یافته بود - و از خرد و جمال و عقل و صلاح او براندیشید رنجور گشت و شرم داشت که اثر تردد ظاهر گردد و نقض و ابرامی بیک دیگر متصل از خود فرانماید ، و بتأنی او واثق بود که تأخیری بجای آورده باشد ، و بی مراجعت و استقصا کاری نگزارده که نازکی این حادثه بر هیچ دانا و نادان پوشیده نماندی.
چون وزیر علامت ندامت بر ناصیت ملک مشاهده کرد گفت: ملک را غمناک نباید بود ، که گذشته را در نتوان یافت و رفته را باز نتوان آورد ؛ و غم و اندیشه تن را نزار کند و رای راست را در نقصان افگند و حاصل اندوه جز رنج دوستان و شادی دشمنان نباشد و هرکه این باب بشنود در ثبات و وقار ملک بدگمان گردد ، که از این نوع مثالی برفور بدهد و ، چون بامضا پیوست پشیمانی اظهار فرماید ، خاصه کاری که دست تدارک ازان قاصر است. و اگر فرمان باشد افسانه ای که لایق این حال باشد بگویم.
گفت: بگو.
وزیر گفت: