و شاه ازین موعظت مستغنی است ، و این غلو بدان رفت تا برای یک زن چندین فکرت بضمیر مبارک راه ندهد ، که از تمتع دوازده هزار زن که در خدمت سرای اند بازماند و ازان فایده ای حاصل نیاید.
چون ملک این فصل بشنود از هلاک زن بترسید ، گفت: بیک کلمه که در حال خشم بر زبان ما رفت تعلق کردی و نفس بی نظیر را باطل گردانیدی و دران چنانکه لایق حال ناصحان تواند بود تأملی و تثبتی بجای نیاوردی ؟ در اثنای این عبارت بر لفظ راند که: سخت اندوهناک شدم بهلاک ایران دخت.
وزیر گفت: دو تن همیشه اسیر اندوه و بسته غم باشند: یکی آنکه نهمت ببدکرداری مصروف دارد ؛ و دیگر آنکه در حال قدرت ، نیکویی کردن فرض نشمرد، مدت دولت و تمتع نعمت بدنیا ایشان را اندک دست دهد و غم و حسرت در آخرت بسیار.
ملک گفت: از تو دور و درست.
گفت: از دو تن دوری باید گزید: یکی آنکه نیکی و بدی یکسان پندارد و عقاب عقبی را انکار آرد ، و دیگر آنکه چشم را از نظر حرام و گوش را از سماع فحش و غیبت و، فرج را از ناشایست ، و دل را از اندیشه حرص و حسد و ایذا باز نتواند داشت.
ملک گفت: حاضر جواب مردی ، ای بلار!
گفت: سه تن بر این سیرت توانند بود: پادشاهی که در ذخایر خویش لکشر و رعیت را شرکت دهد و زن که برای جفت خویش ساخته و آماده آید ، و عالمی که اعمال او بتوفیق آراسته باشد.
ملک گفت: رنجور گردانید تعزیت تو مرا ، ای بلار!
گفت: صفت رنجوری بر دو تن درست آید: سوار اسپ نیکومنظر زشت مخبر ؛ و شوی زن باجمال و جوان که دست اکرام ، و انعام و تعهد او ندارد ، پیوسته از وی ناسزا شنود. ملک گفت: ملکه را هلاک کردی بسعی ضایع بی حق متوجه.
گفت: سعی سه تن ضایع باشد: آنکه جامه ای سپید پوشد و شیشه گری کند ؛ و گازری که همت جامه مرتفع دارد و همه روز در آب ایستد و بازرگانی که زن نیکو و کودک گزیند و عمر در سفر گذارد.
ملک گفت: سزاواری که در تعذیب تو مبالغت رود
گفت: دو تن شایان این معاملت توانند بودن: یکی آنکه بی گناه را عقوبت فرماید ؛ دیگر آنکه در سوال با مردمان الحاح کند و اگر عذری گویند نشنود.
ملک گفت: صفت سفاهت بر تو درست می آید و کسوت وقاحت بر تو چست.
گفت: سه تن بابت این سمت باشند: درودگری که چوب تراشد و تراشه در خانه می گذارد تا خانه بر وی تنگ شود ؛ و حلاقی که در کار خویش مهارتی ندارد ، سر مردمان مجروح می گرداند و از اجرت محروم ماند ؛ و توانگری که در غربت مقام کند و مال او بدست دشمن افتد و بأهل و فرزند نرسد.
ملک گفت: آرزوی دیدار ایران دخت می باشد.
گفت: سه تن آرزوی چیزی برند و نیابند: مفسدی که ثواب مصلحان چشم دارد ؛ و بخیلی که ثنای اصحاب مروت توقع کند ؛ و جاهلی که از سرشهوت و غضب و حرص و حسد برنخیزد و تمنی آنش باشد که جای او با جای نیک مردان برابر بود.
ملک گفت: من خود را در این رنج افگنده ام.
گفت: سه تن خود را در رنج دارند: آنکه در مصاف خود را فروگذارد تا زخمی گران یابد ؛ و بازرگان حریص بی وارث که مال از وجه ربا و حرام گرد می کند ؛ ناگاه بقصد حاسدی سپری شود ، وبال باقی ماند ؛ و پیری که زن نابکار خواهد ، هر روز از وی سردی می شنود و از سوز او نهمت بر تمنی مرگ مقصور می گرداند و آخر هلاک او دران باشد.
ملک گفت: ما در چشم تو نیک حقیر می نماییم که گزارد این سخن جایز می شمری !
گفت: مخدوم در چشم سه طایفه سبک نماید: بنده فراخ سخن که ادب مفاوضت مخدومان نداند و گاه و بیگاه در خاست و نشست و چاشت و شام با ایشان برابر باشد ، و مخدوم هم مزاح دوست و فحاش ، و از رفعت منزلت و نخوت سیاست بی بهر و بنده خائن مستلی بر اموال مخدوم ، چنانکه بمدت مال او از مال مخدوم درگذرد ، و خود را رجحانی صورت کند ؛ و بنده ای که در حرم مخدوم بی استحقاق ، منزلت اعتماد باید و بمخالطت ایشان بر اسرار واقف گردد و بدان مغرور شود.
ملک گفت: ترا باد دستی مضیع و سبک سری مسرف یافتم، ای بلار!
گفت: سه تن بدین معاتب ، توانند بود: آنکه جاهل سفیه را براه راست خواند و بر طلب علم تحریض نماید ، چندانکه جاهل مستظهر گشت از وی بسی ناسزا شنود و ندامت فایده ندهد ؛ و آنکه احمقی بی عاقبت را بتألف نه در محل بر خویشتن مستولی گرداند و در اسرار محرم دارد ، هر ساعت از وی دروغی روایت می کند و منکری بوی حوالت می شود و انگشت گزیدن دست نگیرد ، و آنکه سر با کسی گوید که در کتمان راز خویش بتمالک و تیقظ مذکور نباشد.
ملک گفت: بدین کار بر تهتک تو دلیل گرفتم.
گفت: جهل و خفت سه تن بحرکات و سکنات ایشان ظاهر گردد :
آنکه مال خود را بدست اجنبی ودیعت نهد و ناشناخته را میان خود و خصم حکم سازد ؛ و آنکه دعوی شجاعت و صبر و کسب مال و تألف دوستان و ضبط اعمال کند و آن را روز جنگ و هنگام نکبت و میان توانگران و وقت قهر دشمنان و بفرصت استیلا بر پادشاهان برهانی نتواند آورد ، و آنکه گوید «من از آرزوهای جسمانی فارغ ام و اقبال من بر لذت روحانی مقصور است » و در همه احوال سخره هوا باشد و قبله احکام خشم و شهوت را شناسد.
ملک گفت: می خواهی تا ما را ملک تلقین کنی و کفایت مموه و مزور خود بر مردمان عرض دهی؟
گفت: سه تن بر خود گمان مهارت دارند و هنوز در مقام جهالت باشند :
مطربی نوآموز که هرچند کوشد زخمه او با ساز و الحان یاران نسازد و نیامیزد ، و تمزیج زیر و بم ، برابر ، در صعود و نزول نشناسد ، و نقاش بی تجربت که دعوی صورت گری پیوندد و رنگ آمیزی نداند ؛ و شوخی بی مایه که در محافل لاف کارگزاری زند و چون در معرض مهمی آید از زیردستان در چند و چگونه سفته خواهد.
ملک گفت: بناحق کشتی ایران دخت را ، ای بلار!
گفت: سه تن بناحق در کارها شرع کنند: آنکه تصلف دروغ بسیار کند ، و فعل و قول را بتحقیق نرساند ، و کاهلی که بر خشم قادر نباشد ؛ و پادشاهی که هرکسی را بر عزایم خاصه در کارهای بزرگ اطلاع دهد.
ملک گفت: ما از تو ترسانیم ای بلار!
گفت: غلبه هراس بی موجبی بر چهارکس معهود است: آن مرغی خرد که بر شاخ باریک نشسته باشد و می ترسد از آنچه آسمان بر وی افتد ، و از برای دفع آن پای در هوا می دارد ، و کلنگ که هر دو پای از برای گرانی جسم خود بر زمین ننهد ، و کرمی که غذای او خاک است و او ترسان از آنچه نماند ، و خفاش که روز بیرون نیاید تا مردمان بجمال او مفتون نگردند و همچون دیگر مرغان اسیر دام و محبوس قفص نشود.
ملک گفت: راحت دل و خرمی عیش را پدرود باید کرد بفقد ایران دخت.
گفت: دو تن همیشه از شادکامی بی نصیب باشند: عاقلی که بصحبت جاهلان مبتلا گردد و بدخویی که از اخلاق ناپسندیده خود بهیچ تأویل خلاص نیابد.
ملک گفت: مزد از بزه و نیک از بد نمی شناسی ، ای بلار!
گفت: چهارکس بدین معانی محیط نگردند: آنکه بدردی دایم و علتی هایل مبتلا باشد و باندیشه ای دیگر نپردازد ، و بنده خائن گناه کار که در مواجهه مخدوم کامگار افتد ؛ و آنکه با دشمن شجاع در کارزار آید و ذهن او از تمامی کار منقطع شود ؛ و ستم گاری بی باک که در دست ظالمی از خود قوی تر درماند و در انتظار بلاهای بزرگ بنشیند.
ملک گفت: همه نیکیها را گم کردی !
گفت: این وصف چهار تن را زیبا نماید: آنکه جور و تهور را فضیلت شمرد ؛ و آنکه به رای خویش معجب باشد ؛ و آنکه با دزدان الف گیرد ، و آنکه زود در خشم شود و دیر برضا گراید.
ملک گفت: بتو واثق نشاید بود ، ای بلار !
گفت: ثقت خردمندان بچهارکس مستحکم نگردد: ماری آشفته ؛ و ددی گرسنه ؛ و پادشاهی بی رحمت ، و حاکمی بی دیانت.
ملک گفت: مخالطت تو بر ما حرام است.
گفت: مخالطت چهارچیز متعذر است: مصلح و مفسد و خیر و شر ؛ نور و ظلمت ؛و روز و شب.
ملک گفت: اعتماد ما از تو برخاست.
گفت: چهارکس را اهلیت اعتماد نتواند بود: دزدی مقتحم ؛ حشم ستنبه ؛ فحاش آزرده ؛ اندک عقلی نادان.
ملک گفت: رنج من بدان بی نهایتست که درمان دیگر دردهای من دیدار ایران دخت بودی و درد فراق ایران دخت را شفا نمی بینم.
گفت: از جهت پنج نوع زنان غم خوردن مباح است :
آنکه اصلی کریم و ذات شریف دارد و جمالی رایق و عفافی شایع ؛ و آنکه دانا وبردبار و مخلص و یکدل باشد ؛ و آنکه در همه ابواب نصیحت برزد و حضور و غیبت جفت بی رعایت نگذارد ؛ و آنکه در نیک و بد و خیر و شر موافقت و انقیاد را شعار سازد ؛ و آنکه منفعت بسیار در صحبت او مشاهدت افتد.
ملک گفت: اگر کسی ایران دخت را بما باز رساند زیادت از تمنی او را مال دهیم.
گفت: مال نزدیک چهار تن از جان عزیزتر است: آنکه جنگ برای اجرت کند ؛ و آنکه زیر دیوارهای گران برای دانگانه سمج گیرد ؛ و آنکه بازارگانی دریا کند ؛ و آنکه در معادن مزدور ایستد.
ملک گفت: در دل ما از تو جراحتی متمکن شد که برفق چرخ و لطف دهر آن را مرهم نتوان کرد.
گفت: عداوت میان چهار کس بر این طریق متصور است: گرگ و میش و ؛ گربه و موش و؛ باز و دراج و ؛ بوم و زاغ.
ملک گفت: بدین ارتکاب ، خدمت همه عمر تباه کردی.
گفت: هفت تن بدین عیب موسوم اند:
آنکه احسان و مروت خود را بمنت واذیت باطل کند ؛ و پادشاهی که بنده کاهل و دروغ زن را تربیت کند ؛ و مهتری درشت خوی که عقوبت او بر مبرت او بچربد ؛ و مادری مشفق که در تعهد فرزند عاق مبالغت نماید ؛ و آزاد مردی سخی که بدعهد مکار را بر ودیعت خویش معتمد پندارد ؛ و آنکه ببدگفت دوستان فخر کند ؛ و آنکه زاهدان را از عقیدت اجلال لازم نشمرد و ظاهر و باطن در حق ایشان یکسان بدارد.
ملک گفت: باطل گردانیدی جمال ایران دخت را بکشتن او.
گفت: پنج چیز همه اوصاف ستوده را باطل گرداند :
خشم حلم مرد را در لباس تهتک عرضه دهد و علم او را در صیغت جهل فرا نماید ؛ غم عقل را بپوشاند و تن را نزار کند ؛ کارزار دایم در مصافها نفس را بفنا سپارد ؛ گرسنگی و تشنگی جانوران را ناچیز کند.
ملک گفت: ما را با تو پس ازین کاری نماند ، ای بلار!
گفت: خردمندان را با شش کس آشنائی نتواند بود :
یکی آنکه مشورت با کسی کند که از پیرایه علم عاطل است ؛ و خرد حوصله ای که از کارهای شایگانی تنگ آید ؛ و دروغ زنی که به رای خود اعجاب نماید ، و حریصی که مال را بر نفس ترجیح نهد ؛ و ضعیفی که سفر دوردست اختیار کند ؛ و خویشتن بینی که استاد و مخدوم سیرت او نپسندد.
گفت: تو ناآزموده به بودی ، ای بلار!
گفت: ده تن را بشاید آزمود:
یکی شجاع را در جنگ ، و یکی برزگر را در کشاورزی ؛ و مخدوم را در ضجرت ، و بازرگان را در حساب ؛ و دوست را وقت حاجت و اهل را در ایام نکبت ، زاهد را در احراز ثواب ؛ فاقه زده را در درویشی بصلاح عزیمت ؛ و کسی را که بترک مال و زنان گفت از سر قدرت در خویشتن داری.
چون سخن به اینجا رسید و اثر تغیر در بشره ملک بدید بلار خاموش شد و با خود اندیشید:
وقت است اگر نوبت غم در گذرد
وقت است که ملک را بدیدار ایران دخت شادمان گردانم ، که اشتیاق بکمال رسیده است ؛ و نیز عظیم اغماضی فرمود بر چندین ژاژ و سفساف که من ایراد کردم.
وانگاه گفت: زندگانی ملک دراز باد! در روی زمین او را نظیری نمی دانم و در آنچه بما رسیده است از تواریخ نشان نداده اند ، و تا آخر عمر عالم هم نخواهد بود ، که با حقارت قدر و خست منزلت خویش بر آن جمله سخن فراخ می راندم و قدم از اندازه خویش بیرون می نهادم ، البته خشمی بر ملک غالب نگشت.
ذات بزرگوار او چنان بجمال حلم و سکینت آراسته است و بزینت صبر و وقار متحلی ، و جمال حلم و بسطت علم او بی نهایت و ، جانب عفو او بندگان را ممهد و ، خیرات او جملگی مردمان را شامل ؛ و آثار کم آزاری و رأفت او شایع.
و اگر از گردش چرخ بلائی نازل گردد و از تصرف دهر حادثه ای واقع شود که بعضی نعمتهای آسمانی را منغص گرداند دران هیچ کس ملک را غمناک نتواند دید ، و جناب او از وصمت جزع و قلق منزه باشد و ، نفس کریم را در همه شداید ریاضت دهد و ، رضا را بقضا از فرایض شناسد ، با آنکه کمال استیلا و استعلا حاصل است و اسباب امکان و مقدرت ، ظاهر تجاوز و اغماض ملکانه در حق بندگان مخلص بر این سیاقت است
و باز جماعتی که خویشتن در محل لدات دارند اگر اندک نخوتی و تمردی اظهار کنند ، و بتلویح و تصریح چیزی فرانمایند که بمعارضه و موازنه مانند شود ، در تقدیم وتعریک ایشان آن مبالغت رود که عزت و هیبت پادشاهی اقتضا کند و خاص و عام و لشکر و رعیت را از عجز و انقیاد آن مشاهدت کند