کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    مجلس: آیات و اوقات حضور را گویند، با حق‌تعالی.
    عشرت: لذت انس است، با حق‌تعالی و شعور و آگاهی از لذت.
    طرب: انس است با حق‌تعالی و سرور دل در آن.
    عیش: دوام حضور است و فراغت آن به تمامی.
    شراب: غلبات عشق را گویند، با وجود اعمال، که مستوجب ملامت باشد و آن اهل کمال را باشد، که اخص‌اند، در نهایات سلوک.
    شراب خام: عیش تام ممزوج را گویند، یعنی مقارن عبودیت.
    شراب پخته: عیش صرف را گویند، مجرد از ماده.
    شرابخانه: عالم ملکوت را گویند.
    می: غلبات عشق را گویند، با وجود اعمال، که مقارن سلامت باشد و این خواص را باشد که در سلوک متوسط‌اند.
    میخانه: عالم لاهوت را گویند.
    میکده: قدم مناجات را گویند.
    خمخانه: مهبط غلبات عشق را گویند، که عالم قلب است.
    باده: عشق را گویند، وقتی که ضعیف باشد و این عوام را نیز باشد، و در بدایت سلوک بود.
    ساقی: شرابدار را گویند.
    قدح: وقت را گویند.
    جام: احوال را گویند.
    صراحی: مقام را گویند.
    خم: موقف را گویند.
    جرعه: اسرار و مقامات و جمیع احوال را گویند، که در سلوک از سالک پوشیده باشد.
    مستی: فرو گرفتن عشق است، جمیع صفات درونی و برونی را و عبارت از او سکر اول است.
    مست خراب: استغراق را گویند، بی‌هیچ آگاهی از هیچ وجه.
    نیم مستی: آگاهی از استغراق را گویند و نظرداشتن بر استغراق خود.
    خرابات: خرابی را گویند.
    هشیاری: آفات است از غلبۀ عشق صفات درونی و بیرونی را و عبارت از او صحو اول است.
    خمار: رجعت را گویند، از مقام وصول به قهر، نه بطریق انقطاع.
    رندی: قطع نظر است، از انواع اعمال در طاعت.
    قلاشی: معاشرت و مباشرات اعمال است، چنانکه اقتضای احوال است.
    اوباشی: ترک ثواب است، هم از کردن طاعت و هم از اجتناب معصیت، در غلبه محبت.
    لاابالی: باک نداشتن است، از هر نوع که پیش آید و گوید و کند.
    شمع: نور اللّٰه را گویند.
    کباب: پرورش دل است، در تجلیات.
    صبوحی: محادثه را گویند.
    غیوقی: مسامره را گویند.
    شاهد: تجلی را گویند.
    نقل: کشف معانی و اسرار را گویند.
    صبح: طلوع احوال و اوقات را گویند.
    بامداد: مقام گشتن احوال و اوقات را گویند.
    شبانگاه: ملک شدن احوال را گویند.
    روز: تتابع انوار را گویند.
    شب: عالم غیبی را گویند و جبروت را نیز گویند و این عالم خطی است ممتد میان وجود و عدم، و بعضی گویند: که میان عالم خلق و امر، و بعضی گویند: میان عالم عبودیت و ربوبیت.
    شب قدر: بقای سالک را گویند، در عین استهلاک به وجود حق‌تعالی.
    شب یلدا: نهایت الوان انوار را گویند، که سواد اعظم بود.
    عید: مقام جمع را گویند.
    نوروز: مقام تفرقه را گویند.
    کافر: صاحب مقام اعمال تفرقه را گویند.
    کفر: تاریکی عالم تفرقه را گویند.
    ترسا: معانی و حقایق را گویند، وقتی که دقیق و رقیق باشد.
    دیر: عالم انسانی را گویند.
    کلیسیا: عالم حیوانی را گویند.
    بت: مقصود و مطلوب را گویند.
    ناقوس: یاد کردن و ذکر مقام تفرقه را گویند.
    چلیپا: عالم طبایع را گویند.
    توبه: بازگشتن از چیزی ناقص نازل را گویند، و روی آوردن به چیزی کامل عالی.
    ایمان: مقدار دانش را گویند به حضرت حق‌تعالی.
    اسلام: اعمال و متابعت را گویند.
    دین: اعتقادی را گویند، که از مقام تفرقه سر بر کرده باشد.
    زهد: اعراض را گویند، از زیادتی و فضول دنیاوی، لیکن وقتی که نفس را در آن شوقی باشد.
    عبادت: اجتهاد سالک را گویند.
    نماز: مطاوعت را گویند.
    روزه و امساک: قطع التفات را گویند.
    زکوة: ترک و ایثار را گویند و تصفیه را نیز گویند.
    کعبه: مقام وصلت را گویند.
    حج: سلوک الی‌اللّٰه را گویند.
    بیابان: وقایع طریق را گویند.
    طامات: معارف را گویند.
    خرقه: صلاحیت را گویند و سلامت صورت را نیز گویند.
    سجاده: سد باطن را گویند، یعنی هرچه روی نفس در آن باشد.
    فروختن: ترک تدبیر و اجتهاد را گویند، با خدای عزوجل.
    وام: مقادیر بی‌اختیاری را گویند.
    گرو کردن: تسلیم وجود است، به حکم مقادیر و ترک تدبیر و اجتهاد به اختیار خود.
    بدل کردن: عدول را گویند، از چیزی به چیزی به جهتی و غرضی از اغراض.
    درباختن: محو کردن اعمال ماضیه را گویند از نظر باطن.
    ترک کردن: قطع امل را گویند از چیزی.
    رفتن: عروج را گویند، از عالم بشریت، به عالم ارواح.
    برخاستن: قصد و عزیمت را گویند.
    نشستن: سکینه را گویند.
    آمدن: رجعت را گویند، به عالم بشریت، از عالم ارواح یا عالم استغراق و سکر.
    درون: عالم ملکوت را گویند.
    عقل: آلت تمییز را گویند، میان خیر و شر و نیک و بد.
    فهم: آلت دریافتن را گویند.
    بیرون: عالم ملک را گویند.
    پائیز: مقام خمود را گویند.
    بهار: مقام علم را گویند.
    تابستان: مقام معرفت را گویند.
    زمستان: مقام کشف را گویند.
    گلزار: گشادگی را گویند مطلقاً، پس به هرچه اضافت کنند به آن اضافت کرده باشند و به آن بازخوانند.
    بستان: محل گشادگی را گویند، عام‌تر از آنکه به چیزی مخصوص باشد، یا نه.
    نرگس: نتیجه علم را گویند، که در دل پیدا شود، از طرب و فرح و مزید عمل.
    گل: نتیجه عمل را گویند، که در دل پیدا شود.
    لاله: نتیجه معارف را گویند، که مشاهده کنند.
    شکوفه: علو مرتبه را گویند.
    بنفشه: نکته‌ای را گویند، که قوت ادراک در آن کار نکند.
    ریحان:نوری را گویند، که از غایت تصفیه و ریاضت حاصل شده باشد.
    نشو: ترقی را گویند.
    نما: عزت یافتن را گویند، از پرورش ربوبیت.
    زردی: ضعف سلوک را گویند.
    سرخی: قوت سلوک را گویند.
    سبزی: کمال مطلق را گویند، باقی کلها بر این قیاس کنند، از این رنگ‌ها که گفته شد از هر قبیل که باشد، و تأویل از آن گیرند.
    ابر: حجابی را گویند، که سبب وصول شهود باشد، بواسطه اجتهاد که بنمایند.
    باران: نزول رحمت را گویند.
    جویبار: مجاری عبودیت را گویند.
    سپیدی: یک‌رنگی را گویند، که به توجه تام یابند و قطع ماسوی.
    کبودی: تخلیط محبت را گویند، به هرچه غیر محبت باشد.
    آب‌روان: فرح دل را گویند.
    سیل: غلبۀ احوال دل را گویند که فرح و ترح باشد.
    بوی: آگاهی از علاقه و پیوستگی دل را گویند، که در اصل بوده است، در مقام جمع اول، اکنون در حالت تفرقه افتاده است.
    نسیم: باد آورد عنایت را گویند.
    مطرب: آگاه کننده را گویند.
    نای: پیغام محبوب را گویند.
    دف: طلب معشوق را مر عاشق را گویند.
    ترانه: آئین محبت را گویند.
    نالۀ‌زار: حنین محت را گویند.
    نالۀ‌زیر: آئین محب را گویند.
    سماع: مجلس را گویند.
    پای کوفتن: تواجد را گویند.
    دست زدن: محافظت و مراقبت وقت را گویند، باقی سازها را از چنگ و رباب و غیر آن از روی کل بر این قیاس کنند و دقیق نظر را رسد که هریکی را علی‌الانفراد به معنی کشد. این مقدار بر سبیل اختصار گفته شد. بعضی از این اسامی به تأویل حاجت دارد و غیر بر ظاهر رانند، که معنی صحیح بیشتر به خواص تعلق دارد، تا از دهان چه بیرون آید و اذهان چه حکم کند.
    چشم شهلا: ظاهر کردن احوال و کمالات و علو مرتبۀ سالک را گویند و غیر او و منبع شهرت از این مقام خیزد و این از مکر و استدراج کمتر خالی شود.
    چشم ترک: ستر کردن احوال و مقامات و کمالات و علو مرتبۀ سالک را گویند از خودی سالک و غیر او و او را جز خدای تعالی نداند و این کمال مستوری است.
    چشم نرگس: سر احوال و کمالات را گویند و علو مرتبۀ سالک، چه از خود که مردم او را دانند که ولی است ولیکن خود نداند، و چه خود ولایت خود را داند ولیکن او را ندانند و این دو قدم از یک جنس است.
    روی: مرآت تجلیات را گویند.
    ماه‌روی: تجلیات را گویند، در ماده، وقتی که در خواب باشد، یا در حال باخودی و عقل.
    چهره: تجلیات را گویند، که سالک بر کیفیت آن مطلع شود و علم او در او باقی باشد.
    رخ: تجلیات محض را گویند.
    چهره گلگون: تجلیات را گویند، وقتی که در غیر ماده باشد، در خواب یا در حالت بیخودی.
    خال سیاه: عالم غیب را گویند.
    خط سیاه: عالم غیب‌الغیب را گویند.
    خط سبز: عالم برزخ را گویند.
    لب: کلام را گویند.
    لب‌لعل: بطون کلام را گویند.
    لب شکرین: کلام منزل را گویند، که انبیا را علیهم‌السلام بواسطۀ ملک باشد و اولیا را بواسطه تصفیه.
    دهان: صفت متکلمی را گویند، ظاهراً.
    دهان شیرین: صفت متکلمی را گویند، بطریق تقدیس از فهم وهم انسانی.
    سخن: اشارت و انتباه الهی را گویند مطلقاً.
    سخن شیرین: اشارت الهی را گویند، انبیا را بواسطه وحی و اولیا را بواسطه الهام.
    دُرّ سخن: مکاشفات و اسرار و اشارات الهی را گویند، در ماده و غیر ماده، در محسوس و معقول.
    گوهر سخن: اشارات واضح را گویند، در ماده و غیرماده، محسوس و معقول.
    سخن چون گوهر: اشارات مدرکه را گویند در محسوس و ماده.
    زبان: اسرار را گویند.
    زبان تلخ: امری را گویند، که موافق طبع سالک نباشد.
    زبان شیرین: امری را گویند، که موافق تقدیر باشد.
    ذقن: محل ملاحظه را گویند.
    زنخ: محل لذات را گویند از مشاهده.
    چاه‌زنخ: مشکلات اسرار مشاهده را گویند.
    غبغب: اقتران ملاحظه و لذت علم را گویند.
    سیب‌زنخ: علم لذت را گویند از مشاهده.
    بناگوش: دقیقه را گویند.
    سلسله: اعتصام خلایق را گویند، به حضرت الهی، بطریق عموم.
    دوش: صفت کبریای حق‌تعالی را گویند.
    سینه: صفت علم الهیت را گویند.
    برچون سیم: پروردن سالک را گویند، وقتی که پرورش موافق طبع او باشد و قطعاً مخالفت ظاهر نشود که تکلیف و کلفت در آن از مخالفت پرورش باشد با طبع سالک.
    میان: سابقه‌ای را گویند، که در میان طلب و مطلوب مانده باشد، از سیر و مقام و حجاب و غیره.
    میان باریک: حجاب وجود سالک را گویند، وقتی که حجابی دیگر نمانده باشد.
    موی میان: نظر سالک را گویند بر قطع حجب از خود و غیره.
    دست: صفت قدرت را گویند.
    انگشت: صفت احاطت را گویند.
    ساعد: صفت قوت را گویند.
    بازو: مشیت را گویند.
    هدیه: نبوت و ولایت را گویند و هر نوع که باشد از اصطفا و اجتبا.
    بعثت: وحی را گویند، به الهام صریح.
    سلام: درود و محمدت را گویند.
    پیام: اوامر و نواحی را گویند، که خلایق بدان عمل کنند و آن بطریق وجوب بود، ان‌شاء‌اللّٰه توفیق رفیق گردد.

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha