شیخ فخرالدین عراقی
رسالهٔ اصطلاحات
مطلب دوم - در اسامئی که میان عاشق و معشوق مشترک و دایر است و در اسمی اطلاق خصوصیت ندارد ولیکن از روی معانی گاهی خصوصیت گیرند و گاه نگیرند
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
مجلس: آیات و اوقات حضور را گویند، با حق تعالی. عشرت: لذت انس است، با حق تعالی و شعور و آگاهی از لذت. طرب: انس است با حق تعالی و سرور دل در آن. عیش: دوام حضور است و فراغت آن به تمامی. شراب: غلبات عشق را گویند، با وجود اعمال، که مستوجب ملامت باشد و آن اهل کمال را باشد، که اخص اند، در نهایات سلوک. شراب خام: عیش تام ممزوج را گویند، یعنی مقارن عبودیت. شراب پخته: عیش صرف را گویند، مجرد از ماده. شرابخانه: عالم ملکوت را گویند. می: غلبات عشق را گویند، با وجود اعمال، که مقارن سلامت باشد و این خواص را باشد که در سلوک متوسط اند. میخانه: عالم لاهوت را گویند. میکده: قدم مناجات را گویند. خمخانه: مهبط غلبات عشق را گویند، که عالم قلب است. باده: عشق را گویند، وقتی که ضعیف باشد و این عوام را نیز باشد، و در بدایت سلوک بود. ساقی: شرابدار را گویند. قدح: وقت را گویند. جام: احوال را گویند. صراحی: مقام را گویند. خم: موقف را گویند. جرعه: اسرار و مقامات و جمیع احوال را گویند، که در سلوک از سالک پوشیده باشد. مستی: فرو گرفتن عشق است، جمیع صفات درونی و برونی را و عبارت از او سکر اول است. مست خراب: استغراق را گویند، بی هیچ آگاهی از هیچ وجه. نیم مستی: آگاهی از استغراق را گویند و نظرداشتن بر استغراق خود. خرابات: خرابی را گویند. هشیاری: آفات است از غلبۀ عشق صفات درونی و بیرونی را و عبارت از او صحو اول است. خمار: رجعت را گویند، از مقام وصول به قهر، نه بطریق انقطاع. رندی: قطع نظر است، از انواع اعمال در طاعت. قلاشی: معاشرت و مباشرات اعمال است، چنانکه اقتضای احوال است. اوباشی: ترک ثواب است، هم از کردن طاعت و هم از اجتناب معصیت، در غلبه محبت. لاابالی: باک نداشتن است، از هر نوع که پیش آید و گوید و کند. شمع: نور اللّٰه را گویند. کباب: پرورش دل است، در تجلیات. صبوحی: محادثه را گویند. غیوقی: مسامره را گویند. شاهد: تجلی را گویند. نقل: کشف معانی و اسرار را گویند. صبح: طلوع احوال و اوقات را گویند. بامداد: مقام گشتن احوال و اوقات را گویند. شبانگاه: ملک شدن احوال را گویند. روز: تتابع انوار را گویند. شب: عالم غیبی را گویند و جبروت را نیز گویند و این عالم خطی است ممتد میان وجود و عدم، و بعضی گویند: که میان عالم خلق و امر، و بعضی گویند: میان عالم عبودیت و ربوبیت. شب قدر: بقای سالک را گویند، در عین استهلاک به وجود حق تعالی. شب یلدا: نهایت الوان انوار را گویند، که سواد اعظم بود. عید: مقام جمع را گویند. نوروز: مقام تفرقه را گویند. کافر: صاحب مقام اعمال تفرقه را گویند. کفر: تاریکی عالم تفرقه را گویند. ترسا: معانی و حقایق را گویند، وقتی که دقیق و رقیق باشد. دیر: عالم انسانی را گویند. کلیسیا: عالم حیوانی را گویند. بت: مقصود و مطلوب را گویند. ناقوس: یاد کردن و ذکر مقام تفرقه را گویند. چلیپا: عالم طبایع را گویند. توبه: بازگشتن از چیزی ناقص نازل را گویند، و روی آوردن به چیزی کامل عالی. ایمان: مقدار دانش را گویند به حضرت حق تعالی. اسلام: اعمال و متابعت را گویند. دین: اعتقادی را گویند، که از مقام تفرقه سر بر کرده باشد. زهد: اعراض را گویند، از زیادتی و فضول دنیاوی، لیکن وقتی که نفس را در آن شوقی باشد. عبادت: اجتهاد سالک را گویند. نماز: مطاوعت را گویند. روزه و امساک: قطع التفات را گویند. زکوة: ترک و ایثار را گویند و تصفیه را نیز گویند. کعبه: مقام وصلت را گویند. حج: سلوک الی اللّٰه را گویند. بیابان: وقایع طریق را گویند. طامات: معارف را گویند. خرقه: صلاحیت را گویند و سلامت صورت را نیز گویند. سجاده: سد باطن را گویند، یعنی هرچه روی نفس در آن باشد. فروختن: ترک تدبیر و اجتهاد را گویند، با خدای عزوجل. وام: مقادیر بی اختیاری را گویند. گرو کردن: تسلیم وجود است، به حکم مقادیر و ترک تدبیر و اجتهاد به اختیار خود. بدل کردن: عدول را گویند، از چیزی به چیزی به جهتی و غرضی از اغراض. درباختن: محو کردن اعمال ماضیه را گویند از نظر باطن. ترک کردن: قطع امل را گویند از چیزی. رفتن: عروج را گویند، از عالم بشریت، به عالم ارواح. برخاستن: قصد و عزیمت را گویند. نشستن: سکینه را گویند. آمدن: رجعت را گویند، به عالم بشریت، از عالم ارواح یا عالم استغراق و سکر. درون: عالم ملکوت را گویند. عقل: آلت تمییز را گویند، میان خیر و شر و نیک و بد. فهم: آلت دریافتن را گویند. بیرون: عالم ملک را گویند. پائیز: مقام خمود را گویند. بهار: مقام علم را گویند. تابستان: مقام معرفت را گویند. زمستان: مقام کشف را گویند. گلزار: گشادگی را گویند مطلقاً، پس به هرچه اضافت کنند به آن اضافت کرده باشند و به آن بازخوانند. بستان: محل گشادگی را گویند، عام تر از آنکه به چیزی مخصوص باشد، یا نه. نرگس: نتیجه علم را گویند، که در دل پیدا شود، از طرب و فرح و مزید عمل. گل: نتیجه عمل را گویند، که در دل پیدا شود. لاله: نتیجه معارف را گویند، که مشاهده کنند. شکوفه: علو مرتبه را گویند. بنفشه: نکته ای را گویند، که قوت ادراک در آن کار نکند. ریحان:نوری را گویند، که از غایت تصفیه و ریاضت حاصل شده باشد. نشو: ترقی را گویند. نما: عزت یافتن را گویند، از پرورش ربوبیت. زردی: ضعف سلوک را گویند. سرخی: قوت سلوک را گویند. سبزی: کمال مطلق را گویند، باقی کلها بر این قیاس کنند، از این رنگ ها که گفته شد از هر قبیل که باشد، و تأویل از آن گیرند. ابر: حجابی را گویند، که سبب وصول شهود باشد، بواسطه اجتهاد که بنمایند. باران: نزول رحمت را گویند. جویبار: مجاری عبودیت را گویند. سپیدی: یک رنگی را گویند، که به توجه تام یابند و قطع ماسوی. کبودی: تخلیط محبت را گویند، به هرچه غیر محبت باشد. آب روان: فرح دل را گویند. سیل: غلبۀ احوال دل را گویند که فرح و ترح باشد. بوی: آگاهی از علاقه و پیوستگی دل را گویند، که در اصل بوده است، در مقام جمع اول، اکنون در حالت تفرقه افتاده است. نسیم: باد آورد عنایت را گویند. مطرب: آگاه کننده را گویند. نای: پیغام محبوب را گویند. دف: طلب معشوق را مر عاشق را گویند. ترانه: آئین محبت را گویند. نالۀ زار: حنین محت را گویند. نالۀ زیر: آئین محب را گویند. سماع: مجلس را گویند. پای کوفتن: تواجد را گویند. دست زدن: محافظت و مراقبت وقت را گویند، باقی سازها را از چنگ و رباب و غیر آن از روی کل بر این قیاس کنند و دقیق نظر را رسد که هریکی را علی الانفراد به معنی کشد. این مقدار بر سبیل اختصار گفته شد. بعضی از این اسامی به تأویل حاجت دارد و غیر بر ظاهر رانند، که معنی صحیح بیشتر به خواص تعلق دارد، تا از دهان چه بیرون آید و اذهان چه حکم کند. چشم شهلا: ظاهر کردن احوال و کمالات و علو مرتبۀ سالک را گویند و غیر او و منبع شهرت از این مقام خیزد و این از مکر و استدراج کمتر خالی شود. چشم ترک: ستر کردن احوال و مقامات و کمالات و علو مرتبۀ سالک را گویند از خودی سالک و غیر او و او را جز خدای تعالی نداند و این کمال مستوری است. چشم نرگس: سر احوال و کمالات را گویند و علو مرتبۀ سالک، چه از خود که مردم او را دانند که ولی است ولیکن خود نداند، و چه خود ولایت خود را داند ولیکن او را ندانند و این دو قدم از یک جنس است. روی: مرآت تجلیات را گویند. ماه روی: تجلیات را گویند، در ماده، وقتی که در خواب باشد، یا در حال باخودی و عقل. چهره: تجلیات را گویند، که سالک بر کیفیت آن مطلع شود و علم او در او باقی باشد. رخ: تجلیات محض را گویند. چهره گلگون: تجلیات را گویند، وقتی که در غیر ماده باشد، در خواب یا در حالت بیخودی. خال سیاه: عالم غیب را گویند. خط سیاه: عالم غیب الغیب را گویند. خط سبز: عالم برزخ را گویند. لب: کلام را گویند. لب لعل: بطون کلام را گویند. لب شکرین: کلام منزل را گویند، که انبیا را علیهم السلام بواسطۀ ملک باشد و اولیا را بواسطه تصفیه. دهان: صفت متکلمی را گویند، ظاهراً. دهان شیرین: صفت متکلمی را گویند، بطریق تقدیس از فهم وهم انسانی. سخن: اشارت و انتباه الهی را گویند مطلقاً. سخن شیرین: اشارت الهی را گویند، انبیا را بواسطه وحی و اولیا را بواسطه الهام. دُرّ سخن: مکاشفات و اسرار و اشارات الهی را گویند، در ماده و غیر ماده، در محسوس و معقول. گوهر سخن: اشارات واضح را گویند، در ماده و غیرماده، محسوس و معقول. سخن چون گوهر: اشارات مدرکه را گویند در محسوس و ماده. زبان: اسرار را گویند. زبان تلخ: امری را گویند، که موافق طبع سالک نباشد. زبان شیرین: امری را گویند، که موافق تقدیر باشد. ذقن: محل ملاحظه را گویند. زنخ: محل لذات را گویند از مشاهده. چاه زنخ: مشکلات اسرار مشاهده را گویند. غبغب: اقتران ملاحظه و لذت علم را گویند. سیب زنخ: علم لذت را گویند از مشاهده. بناگوش: دقیقه را گویند. سلسله: اعتصام خلایق را گویند، به حضرت الهی، بطریق عموم. دوش: صفت کبریای حق تعالی را گویند. سینه: صفت علم الهیت را گویند. برچون سیم: پروردن سالک را گویند، وقتی که پرورش موافق طبع او باشد و قطعاً مخالفت ظاهر نشود که تکلیف و کلفت در آن از مخالفت پرورش باشد با طبع سالک. میان: سابقه ای را گویند، که در میان طلب و مطلوب مانده باشد، از سیر و مقام و حجاب و غیره. میان باریک: حجاب وجود سالک را گویند، وقتی که حجابی دیگر نمانده باشد. موی میان: نظر سالک را گویند بر قطع حجب از خود و غیره. دست: صفت قدرت را گویند. انگشت: صفت احاطت را گویند. ساعد: صفت قوت را گویند. بازو: مشیت را گویند. هدیه: نبوت و ولایت را گویند و هر نوع که باشد از اصطفا و اجتبا. بعثت: وحی را گویند، به الهام صریح. سلام: درود و محمدت را گویند. پیام: اوامر و نواحی را گویند، که خلایق بدان عمل کنند و آن بطریق وجوب بود، ان شاء اللّٰه توفیق رفیق گردد. شیخ فخرالدین عراقی