سیه چشمک، به دل بند تو باشد؛
بقای جان ز پیوند تو باشد؛
سفرها کردم و دیدم جهان را؛
ندیدم کس، که مانند تو باشد
***
از آن سیمین بناگوشش، بترسید!
از آن لعل شکرنوشش، بترسید!
چه پرچین، بر جبین افکنده مو را؛
از آن حسن زره پوشش بترسید!
***
نه باکی هست از اژدر، دلم را،
نه بیم از توپ و از لشکر دلم را
تو مژگان سیه در آن فرو بر،
مگر خامش کند نشتر دلم را
***
به ناز دلبری غرق است چشمت؛
بتا، سرچشمۀ برق است چشمت
ز برقش، بر همه عالم رسد نور،
اگرچه اختر شرق است چشمت
***
پریشان کرده بر گل، سنبل خود،
چه بازی می کند با بلبل خود!
سفر کردم به گلشن های دنیا،
ندیدم هیچ گل، مثل گل خود
***
شد از حد، اشک و داد دیده و دل،
چه هست اندر نهاد دیده و دل؟
مرا کشتند بین آب و آتش،
فغان زین اتحاد دیده و دل!
***
مرنج از من، ای آرام دل من،
نمی خواهی، مده کام دل من
گناهم چیست، غیر از اینکه گفتم:
بود زلف کجت، دام دل من؟
***
درون جان بتا، بی شک، تویی، تو
دل آرامم، به دنیا، یک تویی، تو
دوای دردم از مردم چه پرسی؟
طبیب من، سیه چشمک، تویی، تو!
***
نگار دلپسند من، تویی، تو؛
مه خورشیدبند من، تویی، تو؛
کند دور از تو، طبعم نارسایی،
بتا، شعر بلند من، تویی، تو
***
ز پیشم، دلربای دل، چرا رفت؟
اگر آمد برای دل، چرا رفت؟
خودش داند که دل، لبریز درد است،
در این صورت، دوای دل، چرا رفت؟