کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    بدان که مراقبت بر دو وجه است: یکی مراقبت صدیقان است که دل ایشان به عظمت حق تعالی مستغرق بود و در هیبت وی شکسته بود و در وی جای التفات به غیر نباشد. این مراقبت کوتاه بود. چون دل راست بایستاد و جوارح خود تبع بود از مناجات باز ماند به معاصی چون پردازد؟ وی را به تدبیر و حیلت حاجت نبود تا جوارح را نگاه دارد و این آن بود که رسول (ص) گفت، «من اصبح و همومه هم واحد کفاه الله هموم الدنیا و الاخره هرکه بامداد به یک همت خیزد، همه کارهای وی را کفایت کنند».
    و کس باشد که بدین مستغرق چنان باشد که با وی سخن گویی و نشنود و کسی پیش فرا شود وی را نبیند، اگرچه چشم بازدارد. عبدالله بن زید را گفتند، «هیچ کس را دانی که وی از خلق مشغول شده است به حال خویش؟» گفت، «یکی را دانم که این ساعت درآید». عتبه الغلام درآمد. وی را گفت، «در راه که را دیدی؟» گفت، «هیچ کس را». و راه وی در بازار بود.
    و یحیی بن زکریا بر زنی بگذشت. دستی به وی زد. بر وی افتاد. گفتند، «چرا چنین کردی؟» گفت، «پنداشتم که دیواری است». و یکی می گوید که به قومی بگذشتم که تیر می انداختند. و یکی دور نشسته بود از ایشان. خواستم که با وی سخن گویم. گفت، «ذکر خدای تعالی اولیتر از سخن گفتن». گفتم، «تو تنهایی؟». گفت، «نه که خدای تعالی با من است و دو فریشته». گفتم، «از قوم سبق که برد؟» گفت، «آن که خدای تعالی وی را بیامرزید». گفتم، «که راه از کدام جانب است؟» روی به آسمان کرد و برخاست و برفت و گفت، «بارخدایا! بیشتر خلق تو شاغلند از تو».
    شبلی در نزدیک ثوری رحمه الهت علیهما رسید، وی را دید به مراقبت نشسته ساکن که موی بر تن وی حرکت نمی کرد، گفت، «این مراقبت بدین نیکویی از که آموختی؟» گفت، «از گربه ای که وی را به سوراخ موش دیدم. در انتظار موش ساکن تر از این بود».
    ابوعبدالله حنیف قدس الله روحه العزیز گوید که مرا نشان دادند که در صور پیری و جوانی به مراقبت نشسته اند بر دوام. آن جا شدم دو شخص را دیدم رو به قبله. سه بار سلام کردم. جواب ندادند. گفتم، «به خدای بر شما که جواب سلام دهید». آن جوان سر برآورد و گفت، «یابن حنیف! دنیا اندک است و از این اندک اندکی بیش نمانده است. از این اندک نصیب خود بسیار بستان. یابن حنیف! نهمار فارغی که به سلام ما همی پردازی؟» این بگفت و سر فرو برد. گرسنه و تشنه بودم. گرسنگی فراموش کردم و همگی من ایشان بگرفتند. بایستادم و با ایشان نماز پیشین و نماز دیگر بکردم. گفتم، «مرا پند ده»، گفت، «یا ابن حفیف! ما اهل مصیبتیم. ما را زبان پند نبود». سه روز آنجا بایستادم که هیچ چیزی نخوردیم و نخفتیم. پس با خویشتن گفتم سوگند بر ایشان دهم تا مرا پندی دهند. آن جوان سربرآورد و گفت، «صحبت کسی را طلب کن که دیدار وی تو را از خدای تعالی یاد دهد نه به زبان گفتار». این است حال و درجه مراقبت صدیقان که همگی ایشان به حق تعالی مستغرق بود.
    درجه دوم مراقبت پارسایان و اصحاب الیمین است و این کسانی باشد که دانند که خدای تعالی بر ایشان مطلع است و از وی شرم می دارند ولکن در عظمت و جلال وی مدهوش و مستغرق نشده باشند، بلکه از خود و احوال عالم باخبر باشند و مثل این چنان که کسی تنها کاری کند و خویشتن برهنه دارد، کودکی را بیند از وی شرم دارد به اختیار خویش بپوشد. و مثل آن دیگر آن که ناگاه پادشاه فرا وی رسد که وی را خود این از جای بیندازد و مدهوش شود از هیبت وی. پس کسی که در این درجه بود وی را احوال و خواطر خویش همه مراقبت باید کرد و در هر کاری که بخواهد کرد وی را دو نظر بود.
    نظر اول پیش از آن که بکند، به اول خاطر که در دل آید گوش دارد و همیشه دل را مراقبت کند تا در وی چه اندیشه پدید می آید و نگاه کند. اگر خدای تعالی راست تمام کند و اگر در هوای نفس است بایستد و از خدای تعالی شرم دارد و خود را ملامت کند که چرا این رغبت در وی پدید آمد و فضیحت و عقوبت آن برخود تقریر می کند.
    و در ابتدای همه اندیشه ها این مراقبت فریضه است که در خبر است که در هر حرکتی و سنتی که بنده به اختیار خویش بکند سه دیوان در پیش وی نهند: یکی که چرا، و دیگر که چون، سه دیگر که که را؟ معنی اول چرا آن بود که گویند این بر تو بود که برای خدای تعالی بکنی یا به شهوت نفس و موافقت شیطان کردی؟ اگر از این سلامت یابد و بر وی بوده باشد خدای را، باشد خدای را، گویند چون؟ یعنی که چون کردی؟ که هر حقی را شرطی و ادبی و علمی است. آنچه کردی چنان که شرط علم بود کردی یا به جهل آسان گرفتی؟ اگر از این سلامت یابد و به شرط کرده باشد، گویند که را؟ یعنی که بر تو واجب بود که به اخلاص کنی و خدای را تعالی کنی و بس. برای وی کردی تا جزا یابی به ریا کردی تا مزد از آن کس طلب کنی یا به نصیب دنیا کردی تا مزدت بیفتد. و اگر برای دیگری کردی در مشقت و عقوبت افتادی که با تو گفته بودند، «الاالله الدین الخالص».
    و گفته بودند، «ان الذین تدعون من دون الله عباد» هرکه این بشناخت اگر عاقل باشد از مراقبت دل غافل نباشد. و اصل آن که خاطر اول نگاه دارد که اگر دفع نکند رغبت از وی پدید آید، آنگاه همت گردد، آنگاه فصد شود و بر جوارح برود. و رسول (ص) گفت، «اتق الله عند همک اذا هممت. در آن وقت که همت به کار پدید آید بپرهیز و از خدای بترس». و بدان که شناختن آن که از خواطر چیست که از جهت حق است و چیست که از هوای نفس است علمی مشکل و عزیز است. و کسی را که قوت آن نباشد باید که همیشه در صحبت عالمی باشد با ورع تا انوار وی به وی سرایت می کند. و از علمایی که حریص باشند بر دنیا حذر کند که سیطان نیابت خویش با ایشان داده باشد.
    خدای تعالی وحی فرستاد به داوود(ع) که یا داوود! از عالمی که دوستی دنیا وی را مست بکرده است سوال مکن که وی تو را از دوستی من بیفکند. ایشان راهزنانند بر بندگان من. و رسول(ص) گفت، «خدای تعالی دوست دارد کسی را که در شبهت تیزبین باشد و در وقت غلبه شهوت کامل عقل باشد». که کمال در این هر دو است که حقیقت حال به بصیرت نافذ شناسد و آنگاه به عقل کامل شهوت را دفع کند و این هر دو خود به هم رود.
    و هر که را عقلی نباشد دافع نباشد دافع شهوات را، او را بصیرت نافذ نباشد در شبهات. و برای این گفت رسول(ص) «هر که معصیتی بکرد عقلی از وی جدا شد که هرگز باز نیاید». و عیسی(ع) گفت، «کارها سه است. حقی روشن به جای آورد و باطلی روشن بگذار و مشکل آن با عالم گذار».
    نظر دوم مراقبت باشد در وقت عمل و همه اعمال وی از سه خالی نبود: یا طاعتی بود یا معصیتی یا مباحی. مراقبت در طاعت آن بود که اخلاص کند و با حضور دل بود و آن تمام نگه دارد و به هیچ چیز که در وی زیادت فضیلتی باشد دست از آن ندارد. و مراقبت درمعصیت آن بود که شرم دارد و توبه کند و به کفارت مشغول شود. و مراقبت در مباح آن بود که به ادب باشد و در نعمت خدای منعم رابیند و بداند که در همه وقتی در حضرت وی است. مثلا اگر بنشیند به ادب نشیند و اگر بخسبد بر دست راست روی به قبله خسبد و به مثل اگر طعامی خورد به دل فارغ از تفکر نباشد که آن همه اعمال فاضلتر. که در طعامی چندان عجایب صنع است در آفرینش صورت و رنگ و بوی طعم و شکل و در اعضای آدمی که آن طعام به کار دارد چون انگشت و دهان و دندان و حلق و معده و جگر و مثانه و آنچه برای قبول طعام است و آنچه برای حفظ آن است تا هضم افتد و آنچه برای دفع ثقل است. و این همه عجایب صنعت وی است و تفکر در این عبادت بزرگ است. و این درجه علماست.
    و گروهی چنان باشند که چون این عجایب صنع بینند به عظمت صانع ترقی کنند و در جلال و جمال و کمال وی مستغرق شوند. و این درجه موحدان و صدیقان است. و گروهی در طعام به چشم خشم و کراهیت نگرند و بر خلاف شهوت و در ضرورت خویش نگرند و بدان مشغول باشند که کاشکی بدین محتاج نبودندی و در ضرورت تفکر کنند و این درجه زاهدان است. و گروهی به چشم شهوت نگرند و همه اندیشه باز آن آوردند که چگونه کنند تا بهترین و خوشترین بخورند و زیادت خورند و آنگاه باشد که طبخ را و طباخ را و میوه را و طعام را عیب کنند. ندانند که این همه صنعت حق تعالی است و عیب صنعت عیب صانع بود و این درجه اهل غفلت بود و در همه مباحات همین درجات فراپیش آید.
    مقام سوم (محاسبت است پس از عمل)
    باید که بنده را به آخر روز وقت خفتن ساعتی باشد که با نفس خویش حساب کند جمله روز را تا سرمایه از سود و زیان جدا شود. و سرمایه فرایض است و سود نوافل و زیان معاصی. و چنان که با شریک مکاس کند تا بر وی غش نرود، باید که با نفس خویش احتیاط بیش کند که نفس را طرّار و مکار بسیار حیلت است. غرض خویش به طاعت بر تو شمرده تا پنداری که آن سود است و باشد که زیان باشد. بلکه در همه مباحات باید که حساب باز خواهد که چرا کردی؟ پس اگر تابان بیند بر نفس خویش بر وی تابان افکند و غرامت از وی طلب کند.
    ابن الصمه از بزرگان بود. حساب خویش بکرد. شست ساله بود. حساب روز برگرفت بیست و یک هزار و ششصد روز بود. گفت آه! اگر هر روزی یک گناه بیش نکرده ام از بیست و یک هزار و ششصد گناه چون دهم؟ خاصه که روز بوده است که هزار گناه بوده است. پس بانگی بکرد و بیفتاد. فرا شدند. مرده بود.
    ولکن آدمی فارغ از آن است که حساب خویش می برنگیرد. اگر به هر گناهی که بکند سنگی در سرای افکند به مدتی اندک سرای پر شود. و اگر کرام الکاتبین از وی مزد نبشتن خواهند هرچه دارد در آن شود، ولکن وی اگر باری چند سبحان الله با غفلت بخواهد گفت تسبح افکند و می شمرد و گوید صدبار گفتم و همه روز بیهوده می گوید و آن را هیچ تسبیح در دست نیفکنده است تا بداند که از هزار درگذشته باشد، آنگاه چون امید دارد که کفه حسنات زیادت باشد از بی عقلی بود.
    و برای این گفت عمر رضی الله عنه که اعمال خویش وزن کنید پیش از آن که بر شما وزن کنند. و عمر چون درآمدی دره بر پای خویش می زدی و می گفتی امروز چه کردی؟ و عاشیه رضی الله عنه می گوید، «ابوبکر رضی الله عنه در وقت وفات گفت: هیچ کس بر من دوست تر از عمر نیست. چنان حساب بکرد، چون راست نبود تدارک کرد. و ابن سلام پشته هیزم بر گردن نهاد و بیرون برد. گفتند غلامان این چرا بکنند. گفت نفس را می بیاموزم تا در این چگونه باشد. انس می گوید، «عمر را دیدم در پس دیواری و با خویشتن می گفت: بخ بخ! تو را امیرالمومنین می گویند؟ به خدای که یا از خدای بترسی یا عقوبت وی را ساخته باشی». و حسن گفت که النفس اللوامه آن باشد که خویشتن را ملامت می کند که فلان کار کردی و فلان طعام خوردی. چرا کردی و چرا خوردی؟ و خود را ملامت می کند. پس حساب کردن بر گذشته از مهمات است.
    مقام چهارم (در معاقبت نفس است)
    بدان که چون از حساب نفس فارغ شدی و تقصیری کرده باشد فراگذاری دلیر شود و نیز از پی وی درنرسی بلکه باید که وی را بر هر چه کرده باشد عقوبت کنی. اگر چیزی به شهبت خورده باشد وی را به گرسنگی عقوبت کنی و اگر به نامحرمی نگرد وی را به ناگریستن و چشم بر هم نهادن عقوبت کنی. همه اعضا و همچنین.
    و سلف چنین کرده اند. یکی از عابدان دست فرا زنی کرد. دست خویش فرا آتش داشت تا بسوخت. و عابدی در بنی اسراییل مدتی در صومعه بود. زنی خویشتن بر وی عرضه کرد. پای از صومعه بیرون نهاد تا نزدیک وی رود. پس از خدای بترسید و توبه کرد و خواست که بازگردد. گفت، «نه، این پای به معصیت بیرون شد. نیز در صومعه نیاید». بیرون بگذاشت تا در سرما و آفتاب تباه شد و بیفتاد.
    جنید می گوید که ابن الکریبی گفت، «شبی احتلامم افتاد. خواستم که غسل کنم در وقت شب. شبی سرد بود. نفس من کاهلی کرد و گفت خویشتن هلاک مکن. صبر کن تا بامداد به گرمابه روی. قسم خورم که جز با مرقع غسل نکنم و مرقع همچنان می دارم و نیفشارم تا همچنان بر تن من خشک شود. و چنان کردم و گفتم این سزای نفسی است که در حق خدای تعالی تقصیر کند». و یکی در زنی نگریست. پس پشیمان شد. سوگند خورد که عقوبت این را هرگز آب سرد نخورم و نخورد. و حسان بن ابی سنان به منظری بگذشت و گفت، «این که کرده است؟» پس گفت، «از چیزی که تو را با آن کاری نیست چه می پرسی؟ به خدای که تو را عقوبت کنم به یک سال که روزه دارم».
    و ابوطلحه در خرماستان نماز همی کرد، از نیکویی که بود غافل ماند تا در عدد رکعات در شک افتاد، خرماستان جمله به صدقه بداد. و مالک بن ضیغم می گوید که رباح القیسی بیامد و پدر مرا طلب کرد پس از نماز دیگر. گفتم که خفته است. گفت، «چه وقت خواب است؟» و بازگشت. از پس وی برفتم. می گفت، «ای نفس فضول! می گویی چه وقت خواب است، تو را با این چه کار؟ عهد کردم که یک سال نگذارم که سر بر بالش نهی». می رفت و می گریست و می گفت که از خدای نخواهی ترسید.
    و میم داری یک شب خفته ماند تا نماز شب فوت شد. یک سال عهد کرد که هیچ نخسبد به شب. و طلحه روایت کرد که مردی خویشتن برهنه کرده بر سنگریزه گرم می گردید و می گفت، «یا مردار به شب بطال به روز تا کی از دست تو؟» رسول (ص) از آنجا فراز آمد. گفت، «چرا چنین کردی؟» گفت، «نفس مرا غلبه می کند». گفت، «در این ساعت درهای آسمان برای تو بگشادند و خدای تعالی با فریشتگان تو مباهات می کند». پس اصحاب را گفت، «زاد خویش از وی برگیرید». همی می رفتند و می گفتند، «ما را دعا کن». وی یک یک را دعا همی کرد. رسول(ص) گفت، «همه را به جمع دعا کن». گفت، «بار خدایا! تقوی زاد ایشان کن و همه را بر راه راست بدار». رسول(ص) گفت، «بار خدایا! وی را تسدید کن. یعنی دعایی که بهتر بود بر زبان وی دار». گفت، «بار خدایا! بهشت قرارگاه ایشان کن».
    و مجمع از بزرگان بود. یکی ناگاه بر بام نگرید. زنی را بدید. عهد کرد که نیز هرگز بر آسمان ننگرد. و احنف بن قیس چراغ برگرفتی و هر زمان انگشت فرا چراغ داشتی و گفتی فلان روز فلان کار چرا کردی و فلان چیز چرا خوردی؟ اهل حزم چنین بودند که دانسته اند که نفس سرکش است. اگر عقوبت نکنی بر تو غلبه کند و هلاک گرداند. با وی به سیاست بوده اند.
    مقام پنجم (مجاهدت است)
    بدان که گروهی چون از نفس خویش کاهلی دیدند عقوبت وی بدان کردند که عبادت بسیار بر وی نهاده اند به الزام. ابن عمر را هر وقت که یک نماز جماعت فوت شدی یک شب تا روز بیدار داشتی. و عمر را جماعتی فوت شد. ضیاعتی به صدقه بداد، قیمت آن دویست هزار درم. و ابن عمر شبی نماز شام تاخیر کرد تا دو ستاره بدید. دو بنده آزاد کرد. و چنین حکایات بسیار است.
    و چون نفس تن در ندهد در این عبادت، علاج آن بود که در صحبت مجتهدی باشد تا وب را می بیند و راغب می شود. یکی می گوید که هرگاه که کاهل شوم در اجتهاد به محمد بن واسع نگرم. تا یک هفته رغبت عبادت با من بماند. پس اگر چنین کس نیابد باید که احوال و حکایات مجتهدان می خواند. و ما به بعضی از آن اشارت کنیم:
    داوود طایی نان نخوردی وفتیت در آب کردی و بیاشامیدی و گفتی، «میان این نان خوردن پنجاه آیه توان خواند. روزگار چرا ضایع کنم؟» یکی وی را گفت، «فرسبی در سقف تو شکسته شده است»، گفت، «بیست سال است تا اندر این جایم، اندر آن ننگرسته ام». و نگریدن بی فایده کراهیت داشته اند.
    احمد بن رزین از بامداد تا نماز دیگر بنشست که از هیچ سو ننگرید. گفتند که چرا چنین کنی؟ گفت، «خدای تعالی چشم بدان آفرید تا در عجایب صنع وی و عظمت وی بینند. هر که نه عبرت نظر کند خطایی بر وی نویسند».
    ابوالدردا می گوید که زندگانی برای سه چیز دوست دارم و بس: سجود به شبهای دراز و تشنگی به روزهای دراز و نشستن با قومی که سخن ایشان همه گزیده و حمکت بود.
    علقم بن قیس را گفتند، «چرا این نفس خویش را چندین عذاب می داری؟» گفت، «از دوستیی که وی را دارم از دوزخ او را نگاه می دارم». وی را گفتند، «این همه بر تو ننهاده اند». گفت، «آنچه توانم بکنم تا فردا هیچ حسرت نباشد که چرا نکردم».
    جنید گوید، «عجبتر از سوی سقطی کس ندیدم که نود و هشت سال عمر وی بود، هیچ کس وی را پهلو بر زمین ندید مگر وقت مگر».
    و ابومحمد حریری یک سال به مکه مقام کرد که سخن نگفت و نخفت و پشت باز نگذاشت و پای دراز نکرد. ابوبکر کتانی وی را گفت، «این چون توانستی؟» گفت، «صدق باطن من بدان است ظاهرا مرا قوت داد». یکی می گوید که فتح موصلی را دیدم که می گریست و آب دیده با خون آمیخته، گفتم، «این چیست؟» گفت، «مدتی بر گناهان آب گریستم اکنون خون می گریم بر آن اشک خویش که نباید به اخلاص نبوده باشد». وی را به خواب دیدند. گفتند که خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت، «مرا عزیز کرد بدان گریستنها. و گفت به عزت من که چهل سال صحیفه اعمال تو ملایکه بیاوردند در وی هیچ خطا نبود».
    داوود طایی را گفتند، «اگر محاسن به شانه کنی چه باشد؟» گفت، «آنگاه فارغ مردی باشم که بدین پردازم». اویس قرنی قسمت کرده بودی شب را. گفتی امشب شب رکوع است و در یک رکوع به سر آوردی. و گفتی امشب شب سجود است در یک سجده به روز آوردی. و عتبه الغلام هیچ طعام و شراب نخوردی از جهد بسیار. مادر وی را بگفت که با خویشتن رفق کن. گفت، «رفق خویش می جویم. روزی چند اندک رنج کشم، جاوید در راحت باشم».
    ربیع می گوید برفتم تا اویس را ببینم. در نماز بامدادان بود. چون فارع شد. گفتم سخن نگویم تا از تسبیح بپردازد و صبر می کردم. همچنان از جای برنخاست تا نماز پیشین بکرد و نماز دیگر بکرد و تا دیگر روز نماز کرد. چشم وی اندکی در خواب شد و از خواب درآمد و گفت، «به تو پناهم از چشم بسیار خواب و از شکم بسیار خوار». گفتم، «مرا این بسنده است». بازگشتم.
    ابوبکر بن عیاش چهل سال پهلو بر زمین ننهاد. آنگاه آب سیاه در چشم وی آمد. بیست سال از اهل خویش پنهان داشت و هر روز پانصد رکعت نماز ورد وی بود. و در شبان روزی هزار بار قل هو الله احد برخواندی. و کرزین وبره از جمله ابدال بود و جهد وی چنان بود که روزی سه ختم کردی. وی را گفتند، «رنج بسیار بر خود نهاده ای». گفت، «عمر دنیا چه هست؟» گفتند، «هفت هزار سال»، گفت، «مدت روز قیامت چند است؟» گفتند، «پنجاه هزار سال»، گفت، «آن کیست که هفت روز رنج نکشد تا پنجاه روز نیاساید؟ یعنی اگر هفت هزار سال بزیم و برای روز قیامت جهد کنم هنوز اندک باشد تا به ابد چه رسد که پایان ندارد، خاصه بدین عمر مختصر که من دارم».
    سفین ثوری می گوید، «شبی نزدیک رابعه شدم. وی در نماز ایستاد تا روز نماز کرد. و من در گوشه ای از خانه نماز می کردم تا به وقت سحر. پس گفتیم چه شکر کنیم آن را که ما را این توفیق داد تا همه شب وی را نماز می کردیم؟ گفت بدان که فردا روزه داریم».
    این است احوال مجتهدان. و امثال این بسیار است. و حکایات آن دراز شود و در کتاب احیا از این بیشتر آورده ایم، باید که بنده اگر احوال نمی بیند باری می شنود تا تقصیر خویش بشناسد و رغبت خیر در وی حرکت کند و با نفس مقاومت بتواند کرد.
    مقام ششم (در معاتبه نفس و توبیخ وی)
    بدان که این نفس را چنان آفریده اند که از خیر گریزان باشد و طبع وی کاهلی و شهوت راندن است و تو را فرموده اند تا وی را از این صفت بگردانی و او را با راه آوری و از بی راهی. و این با وی بعضی به عنف توان کرد و بعضی به لطف و بعضی به کردار و بعضی به گفتار، چه در طبع وی آفریده اند که چون خیر خویش در کاری بیند قصد آن کند و اگر چه با رنج بود بر رنج صبر کند، ولکن حجاب وی بیشتر جهل است و غفلت و چون وی را از خواب غفلت بیدار کنی و آینه روشن فرا روی وی داری قبول کند.
    و برای این گفت حق تعالی، «وذکر فان الذکری تنفع المومنین» و نفس تو هم از جنس نفس دیگران است، آخر توبیخ و پند در وی اثر کند، پس خویشتن را اولا پند ده و عتاب کن، بل به هیچ وقت عتاب و توبیخ از وی بازمگیر و با وی بگو، «یا نفس! دعوی زیرکی می کنی و اگر کسی تو را احمق گوید خشم گیری و از تو احمق تر کیست؟ که اگر کسی به بازی و خنده مشغول باشد در وقتی که لشکر بر در شهر باشد و منتظر وی و کس فرستاده تا وی را ببرند و هلاک کنند و وی به بازی مشغول باشد از وی احمق ترکه باشد؟ لشکر مردگان در شهر منتظر تواند و عهد کرده اند تا تو را نبرند برنخیزند.
    و دوزخ و بهشت برای تو آفریده اند و باشد که هم امروز تو را ببرند و اگر امروز نبرند فردا ببرند. و کاری که بخواهد بود بیهوده ببوده گیر. و مرگ با کس میعاد ننهد که به شب آیم یا به روز، زود آیم یا دیر، زمستا آیم یا تابستان و همه را ناگاه گیرد، وقتی گیرد که ایمن تر باشد، چون وی را ساخته نباشی چه حماقت بود بیش از این؟ ویحک یا نفس! همه روز به معاصی مشغولی اگر می پنداری که خدای تعالی نمی بیند، کافری و اگر می دانی که می بیند سخت دلیری و بی شرم که از اطلاع وی باک نمی داری. اگر غلامی از تو در حق تو این نافرمانی کند خشم تو با وی چون بود؟ از خشم وی به چه ایمن شده ای؟
    اگر می پنداری که طاقت عذاب وی داری انگشت پیش چراغ دار یا یک ساعت در آفتاب بنشین یا در خانه گرم گرمابه قرار گیر تا بیچارگی و بی طاقتی خویش بینی. اگر می پنداری که به هرچه کنی تو را بدان نخواهد گرفت پس به قرآن کافری و خدای را صد و بیست و چهار هزار پیغامبر را دروغ زن می داری که می گوید، «من یعمل سوا یجزبه، هرکه بد کند بد بیند».
    ویحک! همانا می گویی وی رحیم و کریم است و مرا عقوبت نکند. چرا صد هزار کس را در رنج گرسنگی و بیماری و آبله می دارد و چرا هرکه نمی کارد نمی درود؟ و چرا چون فرا شهوت رسی حیلتها روی زمین بکنی تا سیم به دست آوری و نگویی که خدای رحیم است خود بی رنج من کار راست کند؟
    ویحک! همانا گویی چنین است، ولکن طاقت رنج نمی دارم و ندانی که رنج اندک کشیدن بر کسی که رنج نتواند کشیدن فریضه تر تا فردا از رنج دوزخ برهد. هرکه رنج نکشد از رنج نرهد، چون امروز طاقت این مقدار رنج نمی داری فردا طاقت رنج دوزخ و مذلت و خواری و راندگی و ملعونی داری؟
    ویحک! چرا در طلب سیم و زر رنج و مذلت بسیار بکشی. و در طلب تندرستی به قول طبیبی جاهل همه شهوات خویش دست بداری؟ این قدر ندانی که دوزخ از بیماری و درویشی صعب تر و مدت آخرت از عمر دنیا درازتر؟ و همانا گویی که اندر اندیشه آنم که توبه کنم و بهتر از این کاری فرا دست گیرم. باشد که تا توبه کنی مرگ ناگاه درآید و حسرت به دست بماند؟
    و اگر می پنداری که فردا توبه آسان تر خواهد بود از امروز این از جهل است که هرچند تاخیر بیشتر کنی دشخوارتر بود. و آنگاه چون مرگ نزدیک رسد چنان بود که استور را به پایان عقبه جودهی، سود ندارد.
    و مثال تو چون کسی بود که به طلب علم شود کاهلی می کند و می گوید که آن روز پسین که با شهر خویش خواهم شد جهد کنم و این قدر نداند که علم آموختن را روزگاری دراز باید. هم چنین نفس مرد تایب را روزگار دراز در بوته مجاهدت باید نهاد تا پاک گردد و تا به درجه معرفت و انس و محبت رسد و جمله عقبه ها را بگذارد و چون عمر گذشت و ضایع شد بی مهلت این چون توانی؟ چرا جوانی پیش از پیری و تندرستی پیش از بیماری و فراغت پیش از شغل و زندگانی پیش از مرگ به غنیمت نداری؟
    ویحک! چرا در تابستان کارهای زمستان راست کنی و تاخیر نکنی و بر فضل و کرم خدای تعالی اعتماد نکنی؟ آخر زمهریر بر دوزخ کمتر از سرمای زمستان نیست و گرمای وی کمتر از گرمای تابستان نیست. اندر این هیچ تقصیر نکنی و در کار آخرت تقصیر کنی. نه همانا که این را سببی است، مگر آن که به روز قیامت و به آخرت ایمان نداری. این گفت در باطن داری و بر خویشتن پوشیده می داری و این سبب هلاک ابدی تو باشد.
    هرکه پندارد که بی آن که در حمایت جبّه نور معرفت شود نار شهوات پس از مرگ در میان جان وی نیفتد، چنان بود که پندارد که بی آن که در حمایت جبّه شود سرمای زمستان گرد پوست وی نگردد به فضل و کرم خدای تعالی. و این قدر نداند که فضل وی بدان است که چون زمستان آفریده بود تو را به جبّه بیافرید و اسباب آن راست به گردنه برای آن بود که بی جبّه سرما دفع افتد.
    ویحک! گمان مبر که این معصیت تو را به عقوبت از آن برد که خدای تعالی را از مخالفت تو خشم آید تا گویی وی را از معصیت من چه. که این نه چنان است، بلکه آتش دوزخ در درون تو هم از شهوت تو تولد کند نه از آن که طبیب خشمگین شود به سبب مخالفت تو فرمان وی را.
    ویحک! جز آن نیست که با لذت دنیا و نعمت دنیا قرار گرفته ای و به دل عاشق و فریفته و بسته وی شده ای. اگر به دوزخ و بهشت ایمان نداری، باری به مرگ ایمان داری که این همه از تو بازستانند و تو در فراق وی سوخته شوی، چندان که خواهی دوستی این در دل محکم تر می کن. و اگر همه دنیا به تو دهند از مشرق تا مغرب و همه تو را سجود کنند تا مدتی اندک تو با ایشان همه خاکی شوی که کس از تو یاد نیارد چنان که از ملوک گذشته یاد می نیارند. چون از دنیا جز اندکی به تو ندهند و آن نیز منغص و مکدر و بهشت جاویدان را بدین می فروشی.
    ویحک! اگر کسی سفالی شکستنی به گوهری جاوید نخرد چگونه بر وی خندی؟ دنیا سفال شکستنی است و ناگاه شکسته گیر و آن گوهر جاوید فوت شده گیر و در حسرت بمانده گیر. این و امثال این عتابها با نفس خود همیشه می کند تا حق خود گزارده باشد و در وعظ ابتدا به خویشتن کرده باشد.

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha