شاها مَثل رخ تو و روح
چون باغ ودماغ و باد و باده است
آن حامله تیغ حیض پالای
صد ملک بیک شکم بزاده است
رضوان در هشت باغ باقی
وز خاک جناب تو گشاده است
کردون که سه طفل را پدراوست
در عقد جلالت تو ماده است
بالله که فروغ شمع دانش
در نکته حرف تو نهاده است
در خدمت ساقیان بزمت
مه نو خط آفتاب ساده است
بی بزم تو بنده چند روز است
کز مرکب خرمی پیاده است
از شمع مهابت تو اینک
سرسوخته در لکن نهاده است
در چاشنی سخن ندیده است
کاثار نه از ایاغ و باده است
گر شاه کناه او به بخشد
شاید که بعذر داد، داده است