سحرگه که سربرگرفتم ز خواب
پراکندم از دل بر آتش سپند
به من داد تیغی در آیینهای
که آشفتهٔ خویش چندین مباش
ببین خویشتن خویشتن بین مباش
دگرگونه دیدم در آن سبز باغ
که چون پرنیان بود در پرزاغ
سمن بر بنفشه کمین کرده بود
از آن سکهٔ رفته رفتم ز جای
فروماندم اندر سخن سست رای
نه پائی که خود را سبکرو کنم
نه دستی که نقش کهن نو کنم
خجل گشتم از روی بیرنگ خویش
که بگذارد این نقش را ناتمام
ازین پیش کاید شبیخون خواب
به بنیاد این خانه کردم شتاب
چنین گوید از گردش ماه و سال
که نامش برآمد به دیوان رنج
از آن پیش کز تخت خود رخت برد
بدو داد و او را به مادر سپرد
به اندرز بگشاد مهر از زبان
که من رفتم اینک تو از داد ودین
چنان کن که گویند بادا چنین
به پروردن داد و دین زینهار
که فرمانبری به ز فرمان دهی
ضرورت مرا رفتنی شد به راه
سپردم به تو شغل دیهیم و گاه
ندانم که آیم بر اورنگ خویش؟
گرآیم چنان کن که از چشم بد
نه تو خیره باشی نه من چشم زد
به هش باش تا عاقبت چون بود
چنان کن که فردا دران داوری
سخن چون به سر برد برداشت رخت
رها کرد برمادر آن تاج و تخت
برو عرضه کردند خود را تمام
از آن لشگر آنچ اختیار آمدش
گزین کرد هر مردی از کشوری
چهارش هزار اشتر از بهر بار
به کردن کشی کوه را کرده خاک
به زیر زر و زیور سرخ و زرد
ز هر پیشه کاید جهان را به کار
گزین کرد صدصد همه پیشه کار
برافراخت رایت زماهی به ماه
بر او روزکی چند بنشست شاد
که برد از جهان تخت خود بر سریر
بر او روشن آیینهای ساختن
که از روی دریا به یک ماهه راه
نشان باز داد از سپید و سیاه
بدان تا بود دیده بانگاه تخت
بر او دیده بانان بیدار بخت
چو ز آیینه بینند پوشیده راز
چو فارغ شد از تختگاهی چنان
به مصر آمد آنجا دو روز ایستاد
وز آنجا برون شد به عزم درست
به فرمان ایزد میان بست چست
چو لختی زمین را طرف در نوشت
ز پهلوی وادی درآمد به دشت
که چون از تو پاکی پذیرفت خاک
به مقدس رسان رایت خویش را
در آن جای پاکان یک اهریمنست
نبینند ازو جز گداز و گزند
به خون ریختن سربرافراختست
همه در هراسیم از ین دیو زاد
توئی دیو بند از تو خواهیم داد
سکندر چو دید آن چنان زاریی
چو از قدسیان این حکایت شنید
حصار جهان را که سرباز کرد
سکندر به قدس آمد از مرز روم
بدان تا برد فتنه زان مرز و بوم
که آواز داد آمد از کوه و دشت
به اول شبیخون که آورد شاه
بران راهزن دیو بر بست راه
منادی برانگیخت تا در زمان
که هر کو بدین خانه بیداد کرد
چوزو بستد آن خانهٔ پاک را
به عنبر برآمیخت آن خاک را
به طاعتگران جای طاعت گذاشت
ازو کار مقدس چو با ساز گشت
سوی ملک مغرب عنان تاز گشت
برافرنجه آورد از آنجا سپاه
وز افرنجه بر اندلس کرد راه
به دانش نمائی و دین پروری
کس از دانش و دین او سرنتافت
رهی دید روشن بدان ره شتافت
چو آموخت بر هر کسی دین و داد
به هر بقعه طاعتگهی نو نهاد
به رفتن دگر باره لشگر کشید
به تعجیل میراند بر کوه و رود
نمود از بیابان به دریا شتافت
بیاورد صیدی ز دریا به دست
از آنسو که خورشید میشد نهان
برون رفت و میشد زمی برزمی
دروهیچ از ایشان نیامیختند
سرانجام چون رفت راهی دراز
بیابانی از ریگ رخشنده زرد
که جز طین اصفر نینگیخت گرد
همانا که بر جای ترکیب خاک
ز ترکیب گوگرد بود آن مغاک
چو یکمه در ان بادیه تاختند
چو پایان آن وادی آمد پدید
در آن ژرف دریا شگفتی بماند
که یونانیش اوقیانوس خواند
از آن پیشتر جای رفتن نبود
در آن ژرف دریا نبودی نهان
فلک هر شبان روزی از چشم دور
به دریا درافکندی از چشمه نور
اشارت به چشمه است و دریای آب
همان چشمه گرم کو راست جای
شود حوضه و در به دریا شود
در آن بحر کورا محیطست نام
چو خورشید پوشد جمال را جهان
علم چون به زیر آرد از اوج او
چو لختی رود در سر آرد حجاب
به دانش چنین مینماید قیاس
چو آن چشمه گرم را دید شاه
نشد چشم او گرم در خوابگاه
ز دانا بپرسید کاین چشمه چیست
همیدون نگهبان این چشمه کیست
چنین گفت دانا که این آب گرم
بسا دیدها را که برد آب شرم
درین پرده بسیار جستند راز
نیامد به کف هیچ سر رشته باز
من این قصه پرسیدم از چند پیر
دهد هر کسی شرح آن نور پاک
که داند که بیرون ازین جلوهگاه
کجا میکند جلوه خورشید و ماه
چو سیماب دید آب دریا سطبر
گذر بسته بر قطره دزدان ابر
درآبی چنان کشتی آسان نرفت
وگر رفت بی ره شناسان نرفت
شه از ره شناسان بپرسید راز
که کشتی بدین آب چون افکنم
که شاه افکند کشتی آنجا برآب
نمودند شه را که صد رهنمون
چو دودی که آید برون از مغاک
که بیننده چون بیندش یک نظر
دهد جان و دیگر نجنبد ز جای
که باشد براهی چنین رهنمای
بترزین همه آن کزین خانه دور
یکی فرضه بینی چو تابنده نور
بسی سنگ رنگین در آن موجگاه
همه ازرق و سرخ و زرد و سیاه
وزان خرمی جان دهد در زمان
همان دیدن و دادن جان همان
ولی هر چه باشد ز مثقال کم
همی خواندش پهنهٔ جان گزای
چو شد گفته این داستان شهریار
فرستاد و کرد آزمایش به کار
چنان بود کان پیر گوینده گفت
تنی چند از آن سنگ بر خاک خفت
به آن سنگ رنگین رسانند دست
کنند آنگه آن سنگ را باز جست
وزان سنگ چندانکه آید بدست
کنند آن هیونان ازان سنگ بار
نمانند خود را در آن سنگسار
به فرمان پذیری رقیبان راه
شه و لشگر از بیم چندان هلاک
گذشتند چون باد ازان زرد خاک
بفرمود شه تا از آن خاک زرد
شتربان صد اشتر گرانبار کرد
چو آمد به جائی که بود آبگیر
همه همچنان کرده کرباس پیچ
همه یک به دیگر برآورده نغز
گلی کرد گیرنده زان زرد خاک
درون را نیندود و خالی گذاشت
که رازی در آن پرده پوشیده داشت
که چون مدتی شد بر آن روزگار
برون بنا ماند بر جای خویش
درون ماندگان خرقه انداختند
بران خرقه بسیار جان باختند
هران راهرو کامد آنجا فراز
به دیدار آن حصنش آمد نیاز
طلب کرد بر باره چون ره ندید
کمندی برافکند و بالا دوید
چو بر باره شد سنگ را دید زود
چو آهن ربا زود ازو جان ربود
ز سنگی که در یک منش خون بود
چو کوهی بهم برنهی چون بود
شنیدم ز شاهان یک آزاد مرد
شنید این سخن را و باور نکرد
فرستاد و این قصه را باز جست
براو قصه شد ز آزمایش درست
چوشاه آن بنا کرد ازو روی تافت
ستوه آمد از رنج رفتن سپاه
ازان ره که در پای پیل آمدش
که آن پایه را دیده نادیده بود
شب و روز برطرف آن رود بار
دو اسبه همی راند بر کوه و غار
بدان رسته کان رود را بود میل
همی شد چو آید سوی رود سیل
بسی کوه و دشت از جهان درنوشت
به پایان رسد آخر آن کوه و دشت
کمر در کمر کوهی از خاره سنگ
برآورده چون سبز با بوی مشک
کشیده عمود آن شتابنده رود
از آن کوه میناوش آمد فرود
یکی پشته بر راه آن بود تند
که از رفتنش پایها بود کند
کسی کو بدان پشتهٔ خار پشت
برانداختی جان به چنگال و مشت
زدی قهقهه چون بر او تاختی
از آنسوی خود را در انداختی
بر او گر یکی رفتنی و گر هزار
چو مرغان پریدی در آن مرغزار
فرستاده بر پشته شد چند کس
کز ایشان نیامد یکی باز پس
چو هر کس که بردی بر آن پشته رخت
تو گفتی بر آن یافتی تاج و تخت
چنان چشم از آن خیل برتافتی
که چشم از خیالش اثر یافتی
سکندر جهاندیدگان را بخواند
درین چارهجوئی بسی قصه راند
که نتوان برین کوه تنها شدن
دو همراه باید به یکجا شدن
چو بر پشته رفتن گرفتن قرار
برانداختن آنچه باید به کار
به تدریج دیدن درآن سوی کوه
به یکره ندیدن که آرد شکوه
بکردند ازینسان و سودی نداشت
دگر باره دانا نظر برگماشت
چنین شد درآن داوری رهنمای
که مردی هنرمند و پاکیزه رای
نویسنده باشد جهاندیده مرد
چو میل آورد سوی آن پشته گاه
بود پور هم پشت با او به راه
به بالا شود مرد و فرزند زیر
گر او باز پس ناید از اصل و بن
وگر زانکه دارد زبان بستگی
نبرد دل از مهر پیوند خویش
که مجموعهای بود از آن جمله حرف
سوی کوه شد پیر و با او جوان
چو بچه که با شیر باشد دوان
ز پایان آن پشته آمد به زیر
ز کاغذ گرفته نوردی به چنگ
بر شاه شد رفته از روی رنگ
به شه داد کاغذ فرو خواند شاه
نبشته چنین بود کز گرد راه
به جان آن چنان آمدم کز هراس
به دوزخ ره خویش کردم قیاس
رهی گوئی از تار یک موی رست
برو هر که آمد ز خود دست شست
درین ره که جز شکل موئی نداشت
ز آنسو که دیدم دلم پاره شد
وزینسو ره پشته بی راغ بود
طرف تا طرف باغ در باغ بود
پر از میوه و سبزه و آب و گل
زمین از نداوت در او چشمه خیز
چنین رودی از هر دو انگیخته
بهشت این و آن هست دوزخ سرشت
به دوزخ نیاید کسی از بهشت
دگر کان بیابان که ما آمدیم
کرا دل دهد کز چنین جای نغز
نهد پای خود را در آن پای لغز
من اینک شدم شاه بدرود باد
شما شاد باشید و من نیز شاد
شه از راز پنهان چو آگاه گشت
سپه راند از آن کوهپایه به دشت
نگفت آنچه برخواند با هیچکس
که تا هر دلی نارد آنجا هوس
چو دانست کانجا نشستن خطاست
گذرگه طلب کرد بر دست راست
در آن ره ز رفتن نیاسود هیچ
ز راه بیابان برون شد به رنج
چو ریگ بیابان روان کرده گنج
رهش ریگ و اندوهش از ریگ بیش
ز ظلمت شدی ره برایشان سیاه
کس از تیرگی ره نبردی برون
برون از میانجی و از ترجمه
سخن را به آهنگشان ساز داد
بدینگونه میکرد ره را نورد
زمان زیر گردون زمین زیر گرد
در آن ره نبودش جز این هیچکار
که چون باد بردی ز دلها غبار
به بیگانگان دین در آموختی
چوزان دشت بگذشت چون دیو باد
جز آن زر که باشد خدای آفرید
جهانجوی از آن کان زر تافته
چو لختی در آن دشت پیمود راه
پدید آمد آن باغ زرین درخت
که شداد ازو یافت آن تاج و تخت
زمین از درختان زر دید زرد
همه میوه بیجاده و لعل و در
ز هر سو درآویخته سیب و نار
همه نار یاقوت و یاقوت نار
ز نارنج زرین و سیمین ترنج
ز گوهر برافروخته چون چراغ
چو یخ پارهای سیم بگداخته
در آن ماهیان کرده از جزع ناب
نمایندهتر زانکه ماهی در آب
یکی خشت از زر یکی خشت سیم
چو شه شد در آن قصر زرینه خشت
گمان برد کامد به قصر بهشت
رواقی جداگانه دید از عقیق
ز بنیاد تا سر به گوهر غریق
در او گنبدی روشن از زر ناب
نیفتاده گردی بر آن زر خشک
در او رفت سالار فرهنگ و هوش
ستودانی از جزع تابنده دید
نهاده بر آن فرش مینا سرشت
نبشته براو کای خداوند زور
که رانی سوی این ستودان ستور
کزو رنگ و رونق گرفت این سواد
بکن ستر پوشی که پوشیدهایم
که خواهی تو نیز اندرین خاک خفت
اگر خفتهای را درین خوابگاه
سرانجامش این گنبد تیز گشت
ز دیوار گنبد درآرد به دشت
بلی هر کسی از بهر ایوان خویش
ولیکن چو بینی سرانجام کار
برد بادش از هر سوئی چون غبار
که داند که شداد را پای و دست
به نعل ستور که خواهد شکست
رها کن که هم خاک به جای خاک
از آن تن که بادش پراکنده کرد
نشانی نبینی جز این کوه زرد
تو نیز ای گشایندهٔ قفل راز
بترس از چنین روز و با ما بساز
مباش ایمن ارزانکه آزادهای
که آخر تو نیز آدمی زادهای
همه گنج این گنجدان آن تست
سرو تاج ماهم به فرمان تست
سپاه ترا بس شد این پای رنج
ببر گنج کان بر تو باری مباد
ترا باد و بامات کاری مباد
چو لوحی شد از شاخی آویخته
وزان خط که چون قطرهٔ آب خواند
بسا قطرهٔ آب کز دیده راند
چو از چشم گریندهٔ اشکبار
بر آن خوابگه کرد لختی نثار
برون رفت وزان گنجدان رخت بست
بدان گنج و گوهر نیالود دست
ز باغی که در بیغ تیغ آمدش
چو دانست کان فرش زر ساخته
از آن گنجدان کان همه گنج داشت
نه خود برگرفت و نه کس را گذاشت
همه راه او خود پر از گنج بود
دگر باره سر در بیابان نهاد
برو بوم خود را همی کرد یاد
چو یک نیمه راه بیابان برید
بپرسیدشان کاندرین ساده دشت
چه دارید از افسانها سرگذشت
گذشت از شما کیست از دام و دد
که دارد دراین دشت ماوای خود
چنین باز دادند شه را جواب
که دورست ازین بادیه ابروآب
درین ژرف صحرا که ماوای ماست
خورشهای ما صید صحرای ماست
خوریم آنچه زان صید یابیم نرم
کنیم آلت جامه از موی و چرم
نه آتش به کار آید اینجا نه آب
بود آب از ابر آتش از آفتاب
درین کنج ما را جز این ساز نیست
وزین برتر انجام و آغاز نیست
همان نیز پرسی ز دیگر گروه
که دارند مأوا درین دشت و کوه
ببرند چندان به یکروز راه
که آن برنخیزد ز ما در دو ماه
ازیشان به ما یک یک آید به دست
بپرسیم ازو چون شود پای بست
که بی آب چون زندگانی کنند
به ما بر چرا سرفشانی کنند
نمایند کاب از بنه زهر ماست
شما را پرستش چه باید نمود
چه هنگام خورد و چه هنگام خفت
که چندانکه رفتند بالا و پست
به پایان این بادیه کس رسید
همان پیکری دیگر از خلق دید
به پاسخ چنین گفتهاند آن گروه
که بسیار گشتیم در دشت و کوه
دویدیم چون آهوان سال و ماه
وزیشان خبر نیز پرسیدهایم
که بیرون ازین پیکر قیرگون
نشان دادهاند از بر خویش دور
بدانجا که خورشید را نیست نور
یکی شهر چون بیشهٔ مشک بید
نکو روی و خوش خوی و زیبا خصال
ز پانصد یکی را فزونست سال
برون از وطن گاه آن دلکشان
به ما کس ندادست دیگر نشان
از آن نیز بیرون درین خاک پست
بسی کوه و صحرای نادیده هست
که گرماش گرماست و سرماش سرد
در آن جانور چون نگردد هلاک
همینست رازی که ما جستهایم
ز دیگر حکایت ورق شستهایم
سکندر به آن خلق صاحب نیاز
ببخشید و بخشودشان برگ و ساز
در آموختشان رسم و آیین خویش
برافروختشان دانش از دین خویش
سوی ربع مسکون نشان بازجست
چو زو کار خود سازور یافتند
از آن خاک جوشان و باد سموم
سکندر در آن دشت بیگاه و گاه
دواسبه همیراند بیراه و راه
سرانجام کان ره به پایان رسید
دگر باره شد عطف دریا پدید
هم از آب دریا به دریا کنار
تلاوشگهی دید چون چشمه سار
فکندند ماهی برآن چشمه رخت
بر آسوده گشتند از آن رنج سخت
ز ساحل به دریا در انداختند
چو دریا بریدند یک ماه بیش
به خشکی رساندند بنگاه خویش
دل رهروان رست از اندوه و بیم
که هم سایبان بود وهم چشمه سار
به مرهم رسیدند از آن خستگی