زهی ز سنبل تر کرده لاله را پرده
بر آسمان زده عکس رخت سرا پرده
نه مرد عشق تو بودم من این قدر دانم
ولی بدیده فرو می هلد قضا پرده
زمانه بس، که دریست پردۀ عشّاق
تو نیز خیره مدر بر من از جفا پرده
از آرزوی لقای تو مردم چشمم
همی بدرّد بر خویش هفت لا پرده
یکی ز چهره بر انداز پده تا خورشید
فرو گذارد بر چهره از حیا پرده
مرا چو مردم چشمی ز پرده بیرون آی
که نیست مردمک چشم را سزا پرده
تو افتاب بلندیّ و من چو سایه نژند
همی کندمان از یکدگر جدا پرده
بآفتاب پرستی اگر چه دایم هست
میان ببسته بزنّار اندر جا پرده
بپشت گرمی روی تو روی ازو برتافت
چو با فروغ رخت گشت آشنا پرده
ز شرم قامت تو، سر و بوستان چه عجب
که همچو غنچه کند دامن قبا پرده
بچار میخ هوای تو بسته دارم دل
بر آن صفت که بود بسته بر هوا پرده
بمانده ام ز وصال تو سال و مه بردر
چنانکه پیش در صدر مقتدا پرده
سرصدور جهان رکن دین که چون خورشید
همی بدرّد بذابذ در سخا پرده
همیشه از پی آن با نوا بود کارش
که کرده است بدرگاهش انتما پرده
چو برکشیدۀ فرّاش خاص درگه اوست
سزد که یازد بر ذروۀ سها پرده
بروز آنکه زر افشان کند کف رادش
گمان بری که زمین راست بوربا پرده
ز بیم حسبت او مرده اند از آن کردند
بنات نعش ازین نیلگون وطا پرده
چو چرخ از آن همه تن دامنست، بر در او
که آمدست بدر یوزۀ عطا پرده
زهی فزوده کمال تو عقل را حیرت
خپی دریده ضمیر تو غیب را پرده
بروز عدل تو این هم تهتّکیست بزرگ
که غنچه را بدرد جنبش صبا پرده
بگرم و سرد جهان زان سبب تن اندر داد
کز آستان تو میخواست متّکا پرده
هم از رسیلی صیت تو عاجزست ار چه
نکو شناسد آواز از صدا پرده
برای بستن و آویختن ترقّی کرد
ز بدسگال تو آموخت گوئیا پرده
چو سایه پرده نشین گردد آفتاب ز شرم
چو بکر فکر تو بردارد از لقا پرده
کنار پرده پر از زر همی کند خوشید
بدانک تا کندش پیش تو رها پرده
اگر چه هندوی تیغت کشید است و لیک
درید بر دل خصم تو بارها پرده
کجا بیفکند از تیغ آفتاب سپر
چو کرده است بدرگاهت التجا پرده
بسایه گستری از خلق بر سر آمده یی
که بر سر آمده زینست دایما پرده
تو در عنا و جهانی بسایه ات نازان
برای راحت خلقست در عنا پرده
ز صبح تیغ تو گردد بیک نفس رسوا
وگر چه سازد خصمت شب سیا پرده
حسود کور دلت رادلیست همچو انار
که قطر قطرۀ خونست و جای جا پرده
من و ملازمت درگهت کزین معنی
شدست محرم اسرار پادشا پرده
همه چو صبح دوم دم زنم ز پردۀ راست
اگر چه کژ دهدم چرخ بی وفا پرده
بنات فکرم در پرده زان گریخته اند
که کرد صورت حال من اقتضا پرده
مرا چو خانۀ طنبور، خانه بی برگست
فرو گذاشته به، بر چنین نوا پرده
نه جز ادیم زمین زیر پهلویم نطعیست
نه بر سرم بجز از کلّۀ سما پرده
ز پی نوایی جایی رسیده ام که مرا
مسافتیست ز آهنگ صفّه تا پرده
بسوز هر نفس از پردۀ حزین گویم
خنک هوای زمستان و حبّذا پرده
چنین که گرم در آمد بگفت وگو خورشید
چگونه راست کنم من بدین ادا پرده
من از ریاضت چون صبح در مکاشفه ام
چه کار دارد در راه اولیا پرده
گشاده است مرا بام و در حجابی نیست
که بر گرفته ام از راه کبریا پرده
میان خانۀ ما و آفتاب گستاخیست
درآید و برود نیستش زما پرده
چو سایبان سرم ستر عالی فلکست
چو لعبتان خیالم چه کار با پرده؟
چه راست خانه کسی ام که روزگار مرا
همی طرازد بر خطّ استوا پرده
ز ساز تیر مهی بنده خانه را امروز
همی بیاید ده چیز اولّا پرده
چه سایه افکندم پرده های زنبوری
چو عنکبوت تند خانۀ مرا پرده
مزاج خانۀ من گرم گشت و نجلی گفت
علاج آن بدو چیز است: ابر یا پرده
ز تاب مهر سیه رو شدم چو مردم چشم
از آن گرفت مرا عنکبوت با پرده
چو آفتاب از این شرم در عرق غرقم
امید آنکه بپوشی بدین خطا پرده
اگر ز پده مرا سایه نیست غم نخورم
چو هست بر سرم از سایۀ شما پرده
همیشه تا که بنور چراغ مهر برند
مخدّرات سماوات ره فرا پرده
هر آنکه با تو نه در پردۀ اراد ت تست
ز روی کارش برداردا خدا پرده
دعای جان تو از دل سحرگهان گویم
که آن زمان نب.د در ره دعا پرده