چو شد روی کشور به کردار قیر
که یک روز نشکیبی از اردوان
سخن چون ز گلنار زان سان شنید
دل مرد برنا شد از ماه تیر
بدو گفت گر من به ایران شوم
تو با من سگالی که آیی به رام
گر ایدر بباشی به نزدیک شاه
چنین داد پاسخ که من بندهام
نباشم جدا از تو تا زندهام
همی گفت با لب پر از باد سرد
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
چنین گفت با ماهروی اردشیر
کنیزک بیامد به ایوان خویش
به کف برنهاده تن و جان خویش
چو شد روی گیتی ز خورشید زرد
ز دینار چندانک بودش به کار
بیامد به جایی که بودش نشست
بدان خانه بنهاد گوهر ز دست
همی بود تا شب برآمد ز کوه
بخفت اردوان جای شد بیگروه
از ایوان بیامد به کردار تیر
جهانجوی را دید جامی به دست
نگهبان اسپان همه خفته مست
کجا مستشان کرده بود اردشیر
که وی خواست رفتن همی ناگزیر
دو اسپ گرانمایه کرده گزین
بر آخر چنان بود در زیر زین
جهانجوی چون روی گلنار دید
همان گوهر و سرخ دینار دید
هماندر زمان پیش بنهاد جام
بزد بر سر تازی اسپان لگام
بپوشید خفتان و خود بر نشست
یکی تیغ زهر آب داده به دست
از ایوان سوی پارس بنهاد روی
همی رفت شادان دل و راهجوی