الا یا مشعبد شمال معنبر
بخار بخوری تو، یا گرد عنبر؟
نه روحی، ولیکن چو روحی مصفا
نه نوری، ولیکن چو نوری منور
چو آرام گیری هوای تو بی جان
چو جنبش پذیری فضا بر تو جانور
نفسهای فردوسیانی بصنعت
روانهای روحانیانی بگوهر
چه خلقی؟ که نه جسم داری و نه جان
چه مرغی؟ که نه بال داری و نه پر
همی پویی و پای تو در تو پنهان
همی پری و پر تو در تو مضمر
ز اشکال تو روی دریا منقش
ز آثار تو روی صحرا مسطر
رسول بهشتی ز عالم بعالم
برید بهاری ز کشور بکشور
نسیم تو نافه گشاید بصحرا
صریر تو دستان زند بر صنوبر
گه از لطف گردی تو برهان عیسی
گه از سحر گردی تو ارتنگ آزر
بخاک اندرت صد هزاران مطرا
بآب اندرت صد هزاران زره ور
الا، ای خجسته براق سلیمان
یکی بر سر کوی معشوق بگذر
یکی صورت انگیز بر خاکش از خون
نزار و جگر خسته و زرد و لاغر
یکی صورتی چون هلال مزور
یکی صورتی چون خیال مزور
خروشان و جوشان و بریان و گریان
بری گشته از خواب و بیزار از خور
در آویخته از خیالی معرا
شمن وار پیشش نشسته چو عنبر
گذشته بنا گوشش از گوشه پا
رسیده دو زانوش بر تارک سر
همه پیش پیراهن او مخطط
همه خاک پیراهن او معصفر
روان گشته رنجور از درد هجران
زبان گشته مجروح از یاد دلبر
چو خوی قطره قطره برخساره از خون
چو دل پاره پاره شده جامه در بر
ز داغ درونش جوارح جراحت
ز پیکان هجرانش افگار پیکر
شکسته ز احداث گردونش گردن
بریده زمانه بخنجرش حنجر
بحالی که گر بر صفت بگذرانی
شرر بارد از کلک و توفان ز دفتر
الا باد مشکین، چو این نقش کردی
در آویزش از دامن آن ستمگر
بگویش که: بر خون این سوخته دل
چه عذر آوری پیش دادار داور؟
اگر شرط مهر آزمایی نداری
کم از پرسشی، باری، از حال چاکر
بیا، ای صنم، بر سر راه یاری
یکی بر سر راه بگری و بگذر
ببین چون ره صید مجروح راهم
منقط ز بس قطره های مقطر
فرازش ز خونم چو کوه تبر خون
نشیبش ز اشکم چو آغار فرغر
همه خاک و خاره چو لعل بدخشی
همه سنگ ریزه چو یاقوت احمر
هوا پر ز دل پارهای معلق
زمین پر ز بیجادهای معصفر
یکی از علمهای گلگون منقش
یکی از نقطهای زرین مشجر
شجرها نگر چون شررهای سوزان
شمرها نگر چون صدفهای گوهر
هماوار بعضی و بعضی کیاگن
چو اندر مغاک چغندر چغندر
بخروارها خاک بین همچو روین
بفرسنگها سنگ بین همچو اخگر
همه سنگ و چشمه است بر کوه و صحرا
همه خاک و خونست و بر وادی و جر
از آن سنگ پر خون و خاک عقیقین
بپرس، ای نگارین، همه حال کهتر
کزان سان که من بر فراق تو رفتم
برادر رود زیر بار برادر؟
بدان، ای نگارین، که بردندم از تو
بدانسان که آرند اسیران ز کافر
چو بیمار بر پشت حمال نالان
دو لب از تفش خشک و دو آستین تر
زمانی ستاده، چو بر طور موسی
زمانی نشسته، چو دجال بر خر
خری بد نژادی، خری بد طبیعت
خری چفته بالای مصروع منظر
خری زیر من چون خیزد و ولیکن
برو من چنان چون کلاوی اعور
دو دستش چنان چون دو چوگان گلگون
دو پایش چو دو خر کمان کمانگر
همه پشتش، از گوش تا دم، مغربل
همه خامش، از پای تا سر، مجدر
بخفتی گر از باد پالانش بودی
بماندی گر از سایه بودیش افسر
ز هر موی او دیده ای رسته گریان
بهر دیده ای نوحه کردی بر آخر
زمانی فتادی چو مصروع بیخود
زمانی معلق زدی چون کبوتر
دو بی طاقت و دو ضعیف و دو بیدل
دو بیچاره و دو حزین و دو مضطر
همی ره بریدیم چون مار بشکم
که این هر دو بر ره عجب مانده رهبر
مرا گفتیی: دست بر کتف گردون
ورا گفتیی: پای بر پای لنگر
شنیدم که: عیسی چو بر آسمان شد
پیاده شد و ماند خر را هم ایدر
مرا با چنین خر بمعراج عیسی
ببردند با جان پاکان برابر
بدشتی رسیدم بمانند دریا
که کس جز ملایک ندیدیش معبر
نه خورشید کردی رسومش مساحت
نه تقدیر کردی حدودش مقدر
گیاش، از درشتی، چو دندان افعی
هواش، از عفونت، چو کام غضنفر
ز آبش اجل رسته وز باد پیکان
ز خاکش خسک رسته وز خار خنجر
نه جز دیو در ساحتش کس مساعد
نه جز وحش در وحشتش خلق یاور
همی رفتمی در چنین حال لرزان
چو کتف یتیمان عریان در آذر
حصاری پدید آمد از دور، گفتی
سپهرست رسته ز فولاد و مرمر
نشیبش ز الماس گسترده مفرش
فرازش ز کافور پیچیده چادر
ببالاش پوشیده افلاک و انجم
بدامانش پنهان شده خاور و خور
نه خورشید را سوی بالای او ره
نه اندیشه را سوی پهنای او در
یکی صورتی چون جهانی بپهنا
بر آورده پیکر بفرق دو پیکر
ز وادیش عالم پر از تف دوزخ
ز بادش دو دیده پر از نیش نشتر
هوایی پر از آسمانهای سیمین
زمینی پر از بوستانهای بی بر
درین بوستان خاره و خار گلشن
در آن آسمان چشم نخجیر اختر
چو روحانیان بر بساط بهشتی
بر آن سیم غلتان پلنگان بربر
نگاران خلدند، گفتی غزالان
گرازان و تازان بر آن فرش عبقر
طریقی بر آن آسمان، چون صراطی
چو موی سر زلف خوبان کشمر
بباریکی پای موران، ولیکن
بتنگی و تاریکی دیده ذر
بجایی مسلسل چو هنجار ماران
بجایی شده راست چون خط محور
چو شکل هلالی بصرح ممرد
چو شکل دوالی بسد سکندر
رهی چون شهابی بپهنای گردون
رهی چون طنابی فرو هشته از بر
رهی هم بکردار زنار راهب
بر آویخته طرف محراب و منبر
رهی تنگ ازان سان، که گویی مهندس
نمونه خطی بر نگارد بمسطر
چو بر روی حراقه بر، کرم پیله
همی رفتمی من بر آن راه منکر
چو دیوانه بر نردبان دوالین
چو مصروع سر مست بر شاخ عرعر
گهی دوخته پای بر پشت ماهی
گهی برده سر بر رخ نجم ازهر
عدیل و رفیق من اندر چنین ره
یکی اژدهایی خروشان چو تندر
بقوت چو گردون، بصولت چو دریا
بتندی چو توفان، بتیزی چو صرصر
شکنهای او چون نهنگان سیمین
ولیکن در آمیخته یک بدیگر
چو پیلان و برگستوانهای چینی
پراگنده بر بوی دریای اخضر
چنان اژدهایی که از سهم و وهمش
فسرده شدی بحر و بگداختی بر
من اندر کنارش پشیمان و حیران
همی رفتمی همچو عاصی بمحشر
ازین سان شدم تا یکی سنگلاخی
چو قعر جهنم مخوف و مقعر
یکی وادیی چون یکی کنج دوزخ
درون گنده مشتی خسیس و محقر
گروهی چو یک مشت عفریت عریان
بکنجی چو گور جهودان خیبر
چو دیوان بمطمورهای سلیمان
چو رهبان بکنج ستودان قیصر
سلب سایه و سنگ فرش و غذا غم
هنر فتنه و فخر شور و شرف شر
چون نسناس ناکس، چو خنزیر خیره
چو یاجوج بی حد، چو ماجوج بی مر
سواران، ولی بر نمد زین و چارخ
شجاعان، ولیکن بفسق و بساغر
همه غافل از حکم دین و شریعت
همه بی خبر از خدا و پیمبر
نه هرگز کسی دیده هنجار قبله
نه هرگز شنیده کس الله اکبر
چو دیوان بندی همه پیر و برنا
چو غولان دشتی همه ماده و نر
چو زاغان بصحرا، چو ماغان بوادی
چو سیمرغ در که، چو نخجیر درجر
گروهی کریهان سگ طبع سگ خو
گروهی خسیسان خس خوار خس بر
بیک روزه نان جمله درویش، لیکن
ز سنگ و سگ و ترف و بچه توانگر
بیک تای نان آن کند دیده زن
بیک استخوان این خورد خون مادر
همه دیو چهران و دیوانه طبعان
همه سگ پرستان گوساله پرور
بهر زیر سنگی گروهی برهنه
خزیده بیک دیگر اندر، سراسر
جلا گاه ابلیس بودست گویی
هم از وی برد جانور رخت بی مر
چه دارند این قوم بند سلیمان؟
اگر نیستی سهم شاه مظفر
ملک ناصر حق و سلطان مشرق
که جمشید ملکست و خورشید لشکر
خداوند عالم، شهنشاه عادل
نصیر دول، نصر با نصرة و فر
بزرگی، که اندر شروط تفاخر
بزرگیش بگذاشت غایت ز جوهر
بدان جا رسیده که گوینده گوید:
نه خالق، ولیکن ز مخلوق برتر
چه عزست؟ کان مر ورا نیست زیبا
چه جاهست؟ کان مر ورانیست در خور
جهان را بدو گوهر ناموافق
بتوفیق ایزد بکرد او مسخر
یکی کلک روشن تن تیره صورت
یکی تیغ خون خوار یاقوت پیکر
دو گوهر که هرگز مثالش نیابند
یکی خاک میدان، یکی مشک اذفر
یکی دولت افشاند از تاج محنت
یکی آتش انگیزد از آب کوثر
ایا پادشاهی، که از دولت تو
جوان گشت باز این جهان معمر
فلک زان شرف، تا شود خاک پایت
شود هر شبی چون بساط مدبر
بروزی که بخت آزمایند مردان
برد هر کس از کرده خویش کیفر
زمین گردد از نعل اسبان مقرنس
هوا گردد از گرد میدان مغبر
یکی پوشد از چتر فیروزه خفتان
یکی بندد از فرش بیجاده بر زر
جهان گردد از خون مردان چو دریا
تو چون نوح و کشتی تو خنگ رهور
گهی همچو خورشید بر روی گردون
گهی چون فرامرز بر پشت اشقر
بنوک سنان بستری موی دشمن
بگرز گران بشکنی ترگ و مغفر
بدانگه که حمله بری بر معادی
چو ثعبان موسی، چو شیر دلاور
سر کینه جویان بتن در گریزد
زره بر کتف گردد از بیم چادر
ایا پادشاهی، که از سهم تیغت
مؤنث شود در رحمها مذکر
زمین ار چو دوزخ شود، یا چو دریا
زمان ار چو حنظل شود، یا چو شکر
منم بر زبان و دل خویش ایمن
ز ریبت مصفا ز شبهت مطهر
ز گفتار بد گوی چون گرگ یوسف
ز تلبیس بد خواه چون شیر مادر
میان من و دشمن من شریعت
طریقی نهادست سهل و میسر
اگر گشت راضی باحکام ایزد
و گر سر نتابد ز دین پیمبر
بحکم نیاگان او باز گردم
سیاوخش وار اندر آیم بآذر
همی تا موافق نگشت آب و آتش
همی تا مساعد نشد نفع با ضر
همی تا جهان گردد از نور ظلمت
زمانی مصفا، زمانی مکدر
بقا بادت، ای شاه، در عز و دولت
سر چتر تو گشته با چرخ همبر
همیشه دو چشمت بترک پریرخ
همیشه دو دستت بزلف معنبر
رخ بدسگال تو از آب دریا
دل دشمن تو پر آتش چو مجمر