سوی خانه رفتند هر سه چوباد
شب آمد بخفتند پیروز و شاد
ابا خویشتن موبدان خواستند
چو از آمدنشان شد آگاه سرو
چه بیگانه فرزانگان و چه خویش
شدند این سه پرمایه اندر یمن
برون آمدند از یمن مرد و زن
همه یال اسپان پر از مشک و می
گشاد آنچه یک چند گه بود راز
سه خورشید رخ را چو باغ بهشت
که موبد چو ایشان صنوبر نکشت
ابا تاج و با گنج نادیده رنج
که سه ماه نو بود و سه شاه گرد
که از آفریدون بد آمد به من
بد از من که هرگز مبادم میان
که ماده شد از تخم نره کیان
به اختر کس آندان که دخترش نیست
چو دختر بود روشن اخترش نیست
به پیش همه موبدان سرو گفت
که زیبا بود ماه را شاه جفت
بدانید کین سه جهان بین خویش
سپردم بدیشان بر آیین خویش
بدان تا چو دیده بدارندشان
چو جان پیش دل بر نگارندشان
چو فرزند را باشد آئین و فر
گرامی به دل بر چه ماده چه نر