یکی خوب و چهره پرستنده دید
که ایرج برو مهر بسیار داشت
قضا را کنیزک ازو بار داشت
پری چهره را بچه بود در نهان
از آن خوبرخ شد دلش پرامید
به کین پسر داد دل را نوید
مر آن ماهرخ را ز سر تا به پای
تو گفتی مگر ایرجستی به جای
چو بر جست و آمدش هنگام شوی
چو پروین شدش روی و چون مشک موی
بدو داد و چندی برآمد درنگ
یکی پور زاد آن هنرمند ماه
جهانبخش را لب پر از خنده شد
تو گفتی مگر ایرجش زنده شد
نهاد آن گرانمایه را برکنار
همی گفت کاین روز فرخنده باد
همان کز جهان آفرین کرد یاد
ببخشود و دیده بدو باز داد
فریدون چو روشن جهان را بدید
چنین گفت کز پاک مام و پدر
مر آن چهر دارد منوچهر نام
پرستندهای کش به بر داشتی
زمین را به پی هیچ نگذاشتی
به پای اندرش مشک سارا بدی
هنرها که آید شهان را به کار
بدو داد و پیروزه تاج سران
چه اسپان تازی به زرین ستام
چه شمشیر هندی به زرین نیام
چه از جوشن و ترگ و رومی زره
که بودش به گرد آمده رنجها
دل خویش را زو پر از مهر دید
به گنجور او داد با خواسته
به شاهی برو آفرین خواندند
چو جشنی بد این روزگار بزرگ
شده در جهان میش پیدا ز گرگ
سپهکش چو شیروی و چون آوگان