به سلم و به تور آمد این آگهی
که شد روشن آن تخت شاهنشهی
یکایک بران رایشان شد درست
کزان روی شان چاره بایست جست
به پوزش کجا چاره این بود بس
بجستند از آن انجمن هردوان
بدان مرد باهوش و با رای و شرم
به گردونهها بر چه مشک و عبیر
چه دیبا و دینار و خز و حریر
ابا پیل گردونکش و رنگ و بوی
ز خاور به ایران نهادند روی
هر آنکس که بد بر در شهریار
چو پردختهشان شد دل از خواسته
نخست از جهاندار بردند نام
بدان کان دو بدخواه بیدادگر
پشیمان شده داغ دل بر گناه
که هر کس که بد کرد کیفر برد
بماند به تیمار و دل پر ز درد
چو ما ماندهایم ای شه رادمرد
و دیگر که فرمان ناپاک دیو
ببرد دل از ترس کیهان خدیو
به ما بر چنین خیره شد رای بد
که مغز دو فرزند شد جای بد
همی چشم داریم از آن تاجور
که بخشایش آرد به ما بر مگر
که گاهی پناهست و گاهی گزند
سوم دیو کاندر میان چون نوند
میان بسته دارد ز بهر گزند
اگر پادشا را سر از کین ما
شود پاک و روشن شود دین ما
بدان تا چو بنده به پیشش به پای
مگر کان درختی کزین کین برست
چو تازه شود تاج و گنجش دهیم
سخن را نه سر بود پیدا نه بن
اباپیل و با گنج و با خواسته
نشست از بر تخت پیروزه شاه
چو سرو سهی بر سرش گرد ماه
ابا تاج و با طوق و باگوشوار
چنان چون بود در خور شهریار
نشسته نهاده به سر بر کلاه
به زرین عمود و به زرین کمر
زمین کرده خورشیدگون سر به سر
به یک دست بربسته شیر و پلنگ
به دست دگر ژنده پیلان جنگ
برون شد ز درگاه شاپور گرد
فرستاده چون دید درگاه شاه
پیاده دوان اندر آمد ز راه
چو نزدیک شاه آفریدون رسید
سر و تخت و تاج بلندش بدید
ز بالا فرو برد سر پیش اوی
همی بر زمین بر بمالید روی
که ای نازش تاج و تخت و نگین
زمین گلشن از پایهٔ تخت تست
زمان روشن از مایهٔ بخت تست
همه پاک زنده به رای توایم
پیام دو خونی به گفتن گرفت
بدینار و دیبا و تاج و کمر
مر آن بند را پاسخ آمد کلید
که خورشید را چون توانی نهفت
ز خورشید روشنتر آمد پدید
نگه کن که پاسخ چه یابی ز بن
بگو آن دو بیشرم ناپاک را
دو بیداد و بد مهر و ناباک را
که گفتار خیره نیرزد به چیز
ازین در سخن خود نرانیم نیز
اگر بر منوچهرتان مهر خاست
که کام دد و دام بودش نهفت
کنون چون ز ایرج بپرداختید
ابا گرز و با کاویانی درفش
زمین کرده از سم اسپان بنفش
چو شاپور و نستوه شمشیر زن
به یک دست شیدوش جنگی به پای
به پیش سپاه اندرون رای زن
درختی که از کین ایرج برست
به خون برگ و بارش بخواهیم شست
از آن تاکنون کین اوکس نخواست
نه خوب آمدی با دو فرزند خویش
کنون زان درختی که دشمن بکند
بپژمرد و برخاست لرزان ز جای
هم آنگه به زین اندر آورد پای
بدید آن گرانمایه مرد جوان
که با سلم و با تور گردان سپهر
نه بس دیر چین اندر آرد بچهر
ز دیدار چون خاور آمد پدید
به هامون کشیده سراپرده دید
به پرده درون بود خاور خدای
دو شاه دو کشور نشسته به راز
ز شاه نو آیین خبر خواستند
و دیگر ز کردار گردان سپهر
که دارد همی بر منوچهر مهر
بزرگان کدامند و دستور کیست
چه مایستشان گنج و گنجور کیست
فرستاده گفت آنکه روشن بهار
سپهر برین کاخ و میدان اوست
به بالای ایوان او راغ نیست
به پهنای میدان او باغ نیست
چو رفتم به نزدیک ایوان فراز
به یک دست پیل و به یک دست شیر
جهان را به تخت اندر آورده زیر
تبیره زنان پیش پیلان به پای
تو گفتی که میدان بجوشد همی
زمین به آسمان بر خورشد همی
ز یاقوت رخشان به سر بر کلاه
چو کافور موی و چو گلبرگ روی
دل آزرم جوی و زبان چربگوی
جهان را ازو دل به بیم و امید
تو گفتی مگر زنده شد جمشید
تو گویی زبان و دل پادشاست
به پیش اندرون قارن رزم زن
کس اندر جهان آن بزرگی ندید
همه گرد ایوان دو رویه سپاه
به زرین عمود و به زرین کلاه
چو شاپور یل ژنده پیل دلیر
هوا گردد از گرد چون آبنوس
گر آیند زی ما به جنگ آن گروه
شود کوه هامون و هامون کوه
همه دل پر از کین و پرچین بروی
به جز جنگشان نیست چیز آرزوی
بریشان همه برشمرد آنچه دید
دو مرد جفا پیشه را دل ز درد
بپیچید و شد رویشان لاژورد
نشستند و جستند هرگونه رای
سخن را نه سر بود پیدا نه پای
به سلم بزرگ آنگهی تور گفت
که آرام و شادی بباید نهفت
چنان نامور بیهنر چون بود
ز لشکر سواران برون تاختند
ز چین و ز خاور سپه ساختند
فتاد اندران بوم و بر گفتگوی
سپاهی که آن را کرانه نبود
بدان بد که اختر جوانه نبود
ز خاور دو لشکر به ایران کشید
بخفتان و خود اندرون ناپدید
ابا ژنده پیلان و با خواسته
دو خونی به کینه دل آراسته