ز آه و ناله خود نرم کردم سنگ خار را
خجل کردم ز سیلاب سرشک خویش دریا را
اگر میدید مجنون آنچه من در عاشقی دیدم
نمی آورد برلب تا قیامت نام لیلا را
ز یوسف کام دل را با دوصد نیرنگ حاصل کرد
بفن عشق بازی آفرین بادا زلیخا را
مرا افگند سودای رخت در عالم دیگر
که از نفرت زدم بر پشت پای دنیا را
اگر داری یقین بر حضرت روزی رسان ای دل
چرا در خاطرت ره میدهی سودای فردا را
من از خاک درش در زندگی جایی نمیرفتم
رموز یار را دیدم گرفتم راه صحرا را
اگر من زنده تا روز قیامت در جهان باشم
نخواهم باز یگذارم سر کوی شما پا را
خیال قامت اش عمری به آب دیده پروردم
چسان سازم فراموش از دل خود یا میرزا را
وصال یار را ای عشقری اینجا نمی یابی
بر آور از دل پر درد و داغت این تمنا را