به تارنماری گنجینه فارسی خوش آمدید. لطفا در معرفی تارنمای گنجینه فارسی ما را یاری بفرمایید
رفت دزدی در سرای رابعه
خفته بود آن مرغ صاحب واقعه
چادرش برداشت راه در نیافت
باز بنهاد و بسوی در شتافت
بازبرداشت و بیامد ره ندید
باز چون بنهاد شد درگه پدید
گشت عاجز هاتفیش آواز داد
گفت چادر باید این دم باز داد
زانکه گر شد دوستی درخواب مست
دوستی دیگر چنین بیدار هست
چادرش بنهی اگر در بایدت
ورنه بنشینی چو چادر بایدت
هرچه هستت چون برای او بود
دوستی تو سزای او بود
ور تو خود را دوستر داری ازو
دشمنی تو گر خبر داری ازو
شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.
کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.
توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.