در گفتگوی شیرین با فرهاد و تعریف کوه بیستون و مأمور نمودن فرهاد به کندن کوه بیستون
خوش آن بیدلی که عشقش کافر ماست
تنش در کار جانان رنج فرساست
به کار خود ورا مشغول سازد
چو دست او فرو شوید ز هر کار
که چون جان باشدش مشغول تن نیز
شود این عشق سازی در بدن نیز
تنش چون جان چو آن غم در پذیرد
که چون خورشید جان بر جسم تابد
به بیرون بر زند عشق از درون سر
چو عکسش بر در و دیوار بیند
به هر جا رو نماید یار بیند
چو فرهاد از پی خدمت کمربست
کمر در عهدهٔ اینکار دربست
به گلگون بر نشست آن سرو آزاد
چو سایه در پیش افتاد فرهاد
یکی کوه از بلندی آسمان رنگ
ازو خورشید و مه را شیشه بر سنگ
هزاران جدی و ثور از هر کنارش
به از کهف از شرافت هر شکافش
هزاران قله همچون کوه قافش
نشیب او به گردون رهنما بود
فرازش را خدا داند کجا بود
در او نسرین گردون بس پریده
شده با قلعه او سدره همدوش
سپهر از سایهٔ او نیلگون پوش
به سختی غیر این نتوان ستودش
وگر جویی نشان از من کنونش
اشارت رفت از آن ماه پریزاد
که آن کوه افکند از تیشه فرهاد
که او را کوه کندن امر فرمود
که یعنی خویش را از پا درانداز
وزان پس با جمالم عشق میباز
ترا کوهی شدهست این وهم و پندار
مرا خواهی ز راه این کوه بردار
نیم دد تا به کوهم باشد آرام
که در کوه است مأوای دد ودام
مگر باشد به ندرت کوه قافی
کز او سیمرغ را باشد مطافی
وزان پس گفت کز صنعت نمایی
چنان خواهم که بازو بر گشایی
به ضرب تیشه بگشایی ز کهسار
برون آری به تدبیر و به فرهنگ
رواق و منظر و ایوانی از سنگ
به نوک تیشه از صنعت نگاری
هر آن صنعت که با خشت و گل آید
چنان تمثالها بنمایی از سنگ
که باشد غیرت مانی و ارژنگ
اگر چه دانم این کاریست دشوار
نباشد چون تویی را درخور این کار
ولی در خیل ما حرفی سرایند
که مردان را به سختی آزمایند