در پند دادن دایه به شیرین و دلداری از نازنین گوید
به دیگر گلبنی شد نغمه پرداز
چو تیغ عشق جانش غرق خون ساخت
هوس را مرهم زخم درون ساخت
ز غم چون خویش را آزاد پنداشت
به روی یار نو این نغمه برداشت
که چند از رنج بیحاصل کشیدن
چمن یکسر پر از گلهای زیباست
به یک گل اینهمه آشوب بیجاست
عنان بدهم به خود کامی هوس را
به کام دل برآرم هر نفس را
گلش گفت ار درین قولت فروغ است
ترا در عاشقی دعوی دروغ است
وگر در عاشقی قولت بود راست
به هر گلبن روی حسن من آنجاست
مرا هم نیست با خسرو شماری
ندارم بر دل از وی هیچ باری
اگر بنیاد مهرش بر هوس بود
ازو چندان که بردم رنج بس بود
و گر بر عشق کارش را مدار است
به هر جا هست مهرش برقرار است
به هر جا میرود اینش تمناست
چنین میگفت و از عشق فسونگر
گرش دلدادهای در پیش بودی
اگر چه دایه پیری بود هوشیار
نبود از روی معنی پیر این کار
چون اندر تجربت شد زندگانیش
از آن دریافت اندوه نهانیش
زبان بگشاد و برخواند این فسونش
که ای نازت نیاز آموز شاهان
رخت خورشید را در تاب کرده
گل از رشک رخت خونابه نوشی
چه فکر است این که گشتت رهزن هوش
که بادت یارب این سودا فراموش
به دست غم مده خود را ازین بیش
بس است ، این دشمنی تا چند با خویش
ترا بینم ازین خونابه نوشی
که خویش اندر هلاک خویش کوشی
همی ترسم کز این درد نهانی
دو تا سازد قد سرو روان را
به دل سازد به خیری ارغوان را
ز حرمان خویشتن را چند کاهی
تو خورشید جهانتابی نه ماهی
از این غم حاصلت جز دردسر نیست
ز کام تلخ جز کام شکر نیست
نمیباید تو را خون در جگر شد
گلت را عندلیبان سد هزارند
رخت را ناشکیبان بی شمارند
تو دل جستی و خسرو کام دل جست
تو بی آرامی، او آرام دل جست
تو را فرهاد و خسرو را شکر بس
گلت را گر هوای عندلیب است
دل فرهادت از غم ناشکیب است
مسخر کن هزاران همچو پرویز
چو باشد گلبنی خرم به باغی
تو گل را باش تا شاداب داری
چو گل داری ز بلبل کم نیاری
نباشی چون تو گم عالم نباشد
خوشا عشقی که جان و تن بسوزد
از و یک شعله سد خرمن بسوزد