در رفتن شیرین به کوه بیستون و گفتگوی او با فرهاد و بیان مقامات محبت
چو آن مه بر فراز بیستون شد
تو گفتی مه به چرخ بیستون شد
تفرج را خرام آهسته میکرد
سخن با کوهکن سربسته میکرد
نخستین گفتش ای فرزانه استاد
که کار افکندمت با سنگ و پولاد
ندانم چونی از این رنج و تیمار
گمانم این که فرسودی در این کار
به سنگت هست چون پولاد پنجه
و یا چون سنگی از پولاد رنجه
من این پولاد روییها نمودم
که با سنگت چو پولاد آزمودم
چو میبینی ز فرهنگی که داری
درین ره مومی از سنگی که داری
که ای مهر و مهت سنگ ترازو
سزد گر سنگ و پولادم بخوانی
اگر سنگ است از فولاد کاهد
و گر پولاد سنگی نیز خواهد
من آن سنگین تن پولاد جانم
که از سنگی به سختی در نمانم
اگر زین سنگ و پولاد آتشی زاد
یقین میدان که عالم داد بر باد
شکر لب گفت دشوار است بسیار
که از یک تن برآید اینهمه کار
به هر جا هست برخوان کش بخوانم
زر ار باید دریغ از زر ندارم
بگفت این پیشه انبازی نخواهد
که این طایر هم آوازی نخواهد
اگر سی مرغ اگر سیصد هزار است
به یک سیمرغ در این قاف کار است
درین کشور اگر چه هست دستور
که گیرد کارفرما چند مزدور
ولی در شهر ما این رسم برپاست
که یک مزدور با یک کارفرماست
که از زرکار مزدور است چون زر
که از سیم و زر ما بی نیازی
گرت سیمو زری در کار باشد
از این در خیل ما بسیار باشد
بگفت آن کس گزیر از زر ندارد
مرا گنجی نهان اندر نهاد است
که با وی گنج باد آورد باد است
محبت گنج و اشکم گوهر اوست
سیه ماری چو زلفت بر سر اوست
ببین این گنج آب آورد من نیز
به کف زان گنج باد آورد باد است
مرا این گنج باد آور مراد است
کسی کو گنج دارد باد پیماست
ولی این گنج آب روی داناست
بگفت این گنج را چون کردی انبوه
بگفت از بس که خوردم تیشه چون کوه
چو کوهم تیشهٔ غم بر دل آید
که این گنج مرادم حاصل آید
به کان کندن ز سنگ آرند گوهر
به جان کندن مرا این شد میسر
بگفت این گنج را حاصل ندانم
بگفت این بی نیازی را غرض گو
بگفتا تا نیاز آرم به یک سو
بگفتا چون به یک سو شد نیازت
بگفتا جز سیه روزی چه حاصل ؟
بگفت این تیره روزی مقصد دل
بگفتا باز مقصد در میان است ؟
بگفتا زانکه مقصودم عیان است
بگفتا چیست مقصودت ؟ بگو فاش
بگفتا چیست جان ؟ گفتا نثارت
به دل گفتا چه داری ؟ گفت یادت
مرادت گفت چه ؟ گفتا مردات
بگفتا بیخودی، گفتا ز رویت
بگفت آشفته ای ، گفتا ز مویت
بگفت از عاشقی باری غرض چیست
بگفتا عشقبازان را غرض نیست
بگفتا محرمت که ؟ گفت حرمان
بگفتا همنشینت ؟ گفت هجران
بگفتا جان در این ره بر سر آید
بگفتا باله ار جان در خور آید
ز پرکاری به هر سو میکشیدش
به دل گفتا که این در عشق فردیست
به کار عاشقی مردانه مردیست
به دامان از هوس ننشسته گردش
چو میبینم هوس را نیست سوزی
به ساقی گفت او را یک قدح ده
به این غمدیده داروی فرح ده
به ساغر کرد ساقی بادهٔ ناب
که درمان ساز غمهای کهن را
غمی کز تست چونش چاره سازم
بگفت این می به هر دردی علاج است
یکی خاصیتش با هر مزاج است
ز درد ار خوشدلی می کان درد است
وگر دلخستهای درمان درد است
چو از نوشین لبش کرد این سخن گوش
به روی یار شیرین شد قدح نوش
چو نوشید از کفش جام پیاپی
بگفت آه از دل پردرد فرهاد
که مسکین را عجب کاری فتادهست
که کارش با چنین باری فتادهست
کسی کز افسر شاهیش عار است
به دلق بینوایانش چکار است
از این درگه که شاهان ناامیدند
گدایان کی به مقصودی رسیدند
چه باشد مفلسی را زیب بازار
که گردد تاج شاهی را خریدار
به راهی کافکند پی بادپایی
به منزل کی رسد بشکسته پایی
در آن توفان که آسیب نهنگ است
شکسته زورقی را کی درنگ است
در آن آتش کزو یاقوت بگداخت
چگونه پنبه را جا میتوان ساخت
از آن صرصر که کوه از جا درآورد
چه باشد تا خود احوال کفی کرد
ز سیلابی که نخل اندازد از پای
گیاهی کی تواند ماند برجای
که شیران را همی بیند به خواری
که دارد از سر گردن کشان عار
فکندم پنجه با آن سخت بازو
که با او چرخ برناید به بازو
جهاندم لاشه با چالاک رخشی
که خواند رخش گردونش درخشی
شدم با جادوی چشمی فسون ساز
که سحرش بشکند بازار اعجاز
ز پای افتاد و بگرست آن چنان زار
کزان کهسار شد سیلی نگون سار
در افکندش ز پای آنسان که دانی
شکر لب گشت عطر افشان ز مویش
ز چشم تر گلاب افشان به رویش
بداد از لب میی اندوه سوزش
که گویی جان به لب آمد هنوزش
بلی ز آن می که در کامش فرو ریخت
نمیرد، کآب خضرش در گلو ریخت
وز آن پس شد به فکر چاره سازیش
به سد طنازی و شیرین زبانی
به ترکی غمزهام تیرافکن تو
هنوز آن عقل و آن فرهنگ دارم
که با عشق و هوس فرقی گذارم
به جایی لطف و جایی قهر دارم
همه نیشم ولی با خود پسندان
به مغروران غرورم راست بازار
نیازم را به مهجوران سر و کار
سرم با تاج شاهان سرکش افتاد
ولی سوز گدایانم خوش افتاد
به خود گر راه میدادم هوس را
نبود از من شکایت هیچ کس را
ولی هر جا هوس شد پای برجای
کشد عشق گرامی از میان پای
گر آن را زه دهم این را ببندم
ترا خسرو مبین کش تاب دادم
چو هم آهو ترا شد صید و هم شیر
بری آن را به باغ این را به زنجیر
و گر بر هر دو نیز آسیب خواهی
از آن جان پروری زین مغز کاهی
مرا خود نیز هست آن هوشیاری
که دانم جای کین و جای یاری
به صیادی چو بازم شهره و فاش
که بشناسم کبوتر را ز خفاش
که خار اندازم و گل برنشانم
به دلجوییش طرحی تازه افکند
سخن را با نیاز افکند پیوند
به چشمم گفت آن خونخوار جادو
که مست افتاده در محراب ابرو
به آشوب جهان یعنی به بویم
به تاراج خرد یعنی به مویم
به خورشید نهان در شام گیسو
به شاخ طوبی و این سرو نازم
بدان نیرنگ کن را عشوه رانی
به اصل هر خوشی یعنی غم عشق
که تا سروم خرامآموز گشتهست
جمالم تا جهان افروزگشتهست
نه با خسرو که باهر کس نشستم
چو دیدم یک نظر زو دیده بستم
همه در فکر خویش و کام خویشند
همه در بند ننگ و نام خویشند
اگر چه عشق را دامن بود پاک
ولی در دفع تهمت ناشکیب است
که گفت اسلام در دنیا غریب است
به رمز این عشق را اسلام گفتهست
غریبش گفته کز هرکس نهفتهست
سفرها کرده در غربت به خواری
به آخر چون طلبکاری ندیدهست
به خود جز خود خریداری ندیدهست
فکنده خوی خود با بینصیبی
غلط گفتم که آن کس بینصیب است
کز این آب حیات او را شکیب است
چو خور پرتو فکن باشد چه پرواش
که او را دشمن آمد چشم خفاش
چو گل را نکهت و خوبی تمام است
چه نقصانش که مغزی را زکام است
شکر شیرین نه اندر کام رنجور
قمر روشن نه اندر دیدهٔ کور
فرشته دیو را کی در خور آید
که همچون خویشتن دیریش باید
ز عشق ای عاقلان غافل چرایید
چرا زینگونه غفلت میفزایید
چرااو را به خود وا میگذارید
چرا زینسان غریبش میشمارید
بگیریدش که این طرار دهر است
بگیریدش که این آشوب شهر است
همه دل میبرد دین میرباید
جهان را بی دل و دین مینماید
نه منصبتان گذارد نه ز رو مال
که او خود دشمن مال است و آمال
عزیزیتان بدل سازد به خواری
به خواریتان فزاید سوگواری
چو او خود ساز و سامانی ندارد
چو او خود کاخ و ایوانی ندارد
ز سامانتان به مسکینی نشاند
ز ایوانتان به خاک ره کشاند
چو او خود یار و پیوندی ندارد
چو او خود خویش و فرزندی ندارد
برد پیوندتان از یار و پیوند
کند چون خویشتان بیخویش و فرزند
مرا باری دل از وی ناگزیر است
سرم در چنبر عشقش اسیر است
که هست اندر غریبی آشنا جوی
ولیکن در دلش منزل چو جان است
به این دل الفتی دارد نهانی
که از «حب الوطن» دارد نشانی
دلم چون مسکن او شد از این است
که گاهی شاد و گاه اندوهگین است
کسی را نیست بحث از هیچ باش
بیا ساقی به ساغر کن شرابم
مگر کاین بیخودی گیرد عنانم