بخش ۱
هرکه نامخت ازگذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار
بخش ۲
از خراسان به روز طاوس وش
سوی خاور میخرامد شاد و خوش
کآفتاب آید به بخشش زی بره
روی گیتی سبز گردد یکسره
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور میشتافت
نیم روزان بر سر ما برگذشت
چو به خاور شد ز ما نادید گشت
بخش ۳
هم چنان سرمه که دخت خوب روی
هم به سان گرد بردارد ز روی
گرچه هر روز اندکی برداردش
بافدم روزی به پایان آردش
بخش ۴
شب زمستان بود، کپی سرد یافت
کرمکی شبتاب ناگاهی بتافت
کپیان آتش همی پنداشتند
پشتهٔ هیزم برو بر داشتند
بخش ۵
آن گرنج و آن شکر برداشت پاک
وندر آن دستار آن زن بست خاک
باز کرد از خواب زن را نرم و خوش
گفت: دزدانند و آمد پای پش
آن زن از دکان فرود آمد چو باد
پس فلرزنگش به دست اندر نهاد
شوی بگشاد آن فلرزش، خاک دید
کرد زن را بانگ و گفتش: ای پلید
بخش ۶
دمنه را گفتا که تا: این بانگ چیست؟
با نهیب و سهم این آوای کیست؟
دمنه گفت او را: جزین آوا دگر
کار تو نه هست و سهمی بیشتر
آب هر چه بیشتر نیرو کند
بند ورغ سست بوده بفگند
دل گسسته داری از بانگ بلند
رنجکی باشدت و آواز گزند
بخش ۷
گفت: هنگامی یکی شهزاده بود
گوهری و پر هنر آزاده بود
شد به گرما به درون یک روز غوشت
بود فربی و کلان و خوب گوشت
بخش ۸
کشتیی بر آب و کشتیبانش باد
رفتن اندر وادیی یکسان نهاد
نه خله باید، نه باد انگیختن
نه ز کشتی بیم و نه ز آویختن
بخش ۹
بانگ زله کرد خواهد کر گوش
وایچ ناساید به گرما از خروش
برزند آواز دونانک به دست
بانگ دونانک سه چند آوای هست
بخش ۱۰
وز درخت اندر، گواهی خواهد اوی
تو بدانگاه از درخت اندر بگوی:
کان تبنگوی اندرو دینار بود
آن ستد ز یدر که ناهشیار بود
بخش ۱۱
هم چنان کبتی، که دارد انگبین
چون بماند داستان من برین:
کبت ناگه بوی نیلوفر بیافت
خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت
وز بر خوشبوی نیلوفر نشست
چون گه رفتن فراز آمد بجست
تا چو شد در آب نیلوفر نهان
او به زیر آب ماند از ناگهان
بخش ۱۲
هیچ شادی نیست اندر این جهان
برتر از دیدار روی دوستان
هیچ تلخی نیست بر دل تلخ تر
از فراق دوستان پر هنر
بخش ۱۳
تا جهان بود از سر مردم فراز
کس نبود از راز دانش بینیاز
مردمان بخرد اندر هر زمان
راز دانش را به هر گونه زبان
گرد کردند و گرامی داشتند
تا به سنگ اندر همی بنگاشتند
دانش اندر دل چراغ روشنست
وز همه بد بر تن تو جوشنست
بخش ۱۴
گفت با خرگوش خانه خان من
خیز خاشاکت ازو بیرون فگن
چون یکی خاشاک افگنده به کوی
گوش خاران را نیاز آید بدوی
بخش ۱۵
آن که را دانم که: اویم دشمنست
وز روان پاک بدخواه منست
هم به هر گه دوستی جویمش من
هم سخن به آهستگی گویمش من
بخش ۱۶
کار چون بسته شود بگشایدا
وز پس هر غم طرب افزایدا
بخش ۱۷
بار کژ مردم به کنگرش اندرا
چون ازو سودست مر شادی ترا
بخش ۱۸
آفریده مردمان مر رنج را
بیش کرده جان رنج آهنج را
بخش ۱۹
اندر آمد مرد با زن چرب چرب
گنده پیر از خانه بیرون شد بترب
بخش ۲۰
شاه دیگر روز باغ آراست خوب
تختها بنهاد و بر گسترد بوب
بخش ۲۱
خود ترا جوید همه خوبی و زیب
هم چنان چون تو جبه جوید نشیب
بخش ۲۲
پس تبیری دید نزدیک درخت
هر گهی بانگی بجستی تند و سخت
بخش ۲۳
باکروز و خرمی آهو به دشت
می خرامد چون کسی کومست گشت
بخش ۲۴
خایگان تو چو کابیله شدست
رنگ او چون رنگ پاتیله شدست
بخش ۲۵
چون درآمد آن کدیور، مرد زفت
بیل هشت و داس گاله برگرفت
بخش ۲۶
آمد این شبدیز با مرد خراج
دربجنبانید با بانگ و تلاج
بخش ۲۷
دست و کف و پای پیران پر کلخج
ریش پیران زرد از بس دود نخج
بخش ۲۸
گر خوری از خوردن افزایدت رنج
ور دمی مینو فراز آوردت و گنج
بخش ۲۹
گفت: خیز اکنون و سازه ره بسیچ
رفت باید، ای پسر، ممغز تو هیچ
بخش ۳۰
آهو از دام اندرون آواز داد
پاسخ گرزه به دانش باز داد
بخش ۳۱
پادشا سیمرغ دریا را ببرد
خانه و بچه بدان تیتو سپرد
بخش ۳۲
اندر آن شهری که موش آهن خورد
باز پرد در هوا، کودک برد
بخش ۳۳
از فراوانی، که خشکا مار کرد
زن نهان مر مرد را بیدار کرد
بخش ۳۴
آنگهی گنجور مشک آمار کرد
تا مرو را زان بدان بیدار کرد
بخش ۳۵
چونکه مالیده بدو گستاخ شد
کار مالیده بدو در واخ شد
بخش ۳۶
چون که نالنده بدو گستاخ شد
تن درستی آمد و در واخ شد
بخش ۳۷
کرد روبه یوزواری یک ز غند
خویشتن را زان میان بیرون فگند
بخش ۳۸
مرد دینی رفت و آوردش کنند
چون همی مهمان در من خواست کند
بخش ۳۹
گنبدی نهمار بر برده، بلند
نه ستونش از برون، نه زیر بند
بخش ۴۰
روز جستن تازیانی چون نوند
روز دن چون شست ساله سودمند
بخش ۴۱
روز جستن تازیانی چون نوند
بیش باشد تا تو باشی سودمند
بخش ۴۲
گر بزان شهر با من تاختند
من ندانستم چه تنبل ساختند؟
بخش ۴۳
نان آن مدخل ز بس زشتم نمود
از پی خوردن گوارشتم نبود
بخش ۴۴
گفت دینی را که: این دینار بود
کین فراکن موش را پروار بود
بخش ۴۵
زن چو این بشنیده شد خاموش بود
کفشگر کانا و مردی لوش بود
بخش ۴۶
سرخی خفچه نگر از سرخ بید
معصفر گون، پوشش او خود سفید
بخش ۴۷
چون کشف انبوه غوغایی بدید
بانگ وژخ مردمان، خشم آورید
بخش ۴۸
سر فرو بردم میان آبخور
از فرنج منش خشم آمد مگر
بخش ۴۹
خور به شادی روزگار نوبهار
می گسار اندر تکوک شاهوار
بخش ۵۰
داشتی آن تاجر دولت شعار
صد قطار سار اندر زیر بار
بخش ۵۱
مرد مزدور اندر آغازید کار
پیش او دوستان همی زد بی کیار
بخش ۵۲
آشکوخد بر زمین هموارتر
هم چنان چون بر زمین دشوارتر
بخش ۵۳
از تو دارم هر چه در خانه خنور
وز تو دارم نیز گندم در کنور
بخش ۵۴
گرسنه روباه شد تا آن تبیر
چشم زی او برده، مانده خیر خیر
بخش ۵۵
آتشی بنشاند از تن تفت و تیز
چون زمانی بگذرد، گردد گمیز
بخش ۵۶
وز چکاوک نوف بینی رستخیز
دشت برگیرد بدان آوای تیز
بخش ۵۷
چون گل سرخ از میان پیلگوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش
بخش ۵۸
شیر خشم آورد و جست از جای خویش
و آمد آن خرگوش را الفغده پیش
بخش ۵۹
ابله و فرزانه را فرجام خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک
بخش ۶۰
موی سر جغبوت و جامه ریمناک
از برون سو باد سرد و بیمناک
بخش ۶۱
زد کلوخی بر هباک آن فزاک
شد هباک او به کردار مغاک
بخش ۶۲
از دهان تو همی آید غشاک
پیر گشتی ریخت مویت از هباک
بخش ۶۳
خشم آمدش و همان گه گفت: ویک
خواست کورا برکند از دیده کیک
بخش ۶۴
ماده گفتا: هیچ شرمت نیست، ویک
بس سبکباری، نه بد دانی، نه نیک
بخش ۶۵
دم سگ بینی ابا بتفوز سگ
خشک گشت، کش نجنبد هیچ رگ
بخش ۶۶
چون فراز آید بدو آغاز مرگ
دیدنش بیگار گرداند مجرگ
بخش ۶۷
ایستاده دیدم آن جا دزد و غول
روی زشت و چشمها همچون دو غول
بخش ۶۸
چون که زن را دید فغ، کرد اشتلم
همچو آهن گشت و نداد ایچ خم
بخش ۶۹
تا به خانه برد زن را با دلام
شادمانه زن نشست و شادکام
بخش ۷۰
نزد آن شاه زمین کردش پیام
دارویی فرمود زامهران به نام
بخش ۷۱
بس که برگفته پشیمان بودهام
بس که بر ناگفته شادان بودهام
بخش ۷۲
کرد باید مر مرا و او را رون
شیر تا تیمار دارد خویشتن
بخش ۷۳
پس شتابان آمد اینک پیرزن
روی یکسو، کاغه کرده خویشتن
بخش ۷۴
زش ازو پاسخ دهم اندر نهان
زش به بیداری میان مردمان
بخش ۷۵
چون بگردد پای او از پایدان
خود شکوخیده بماند هم چنان
بخش ۷۶
مار و غنده کربشه با کژدمان
خورد ایشان گوشت روی مردمان
بخش ۷۷
تاک رز بینی شده دینارگون
پرنیان سبز او زنگارگون
بخش ۷۸
از همالان وز برادر من فزون
زان که من امیدوارم نیز یون
بخش ۷۹
گر درم داری، گزند آرد بدین
بفگن او را گرم و درویشی گزین
بخش ۸۰
مرد را نهمار خشم آمد ازین
غاو شنگی به کف آوردش، گزین
بخش ۸۱
ار همه خوبی و نیکی دارد او
ماده ور بر کار خویش ار دارد او
بخش ۸۲
تنگ شد عالم برو از بهر گاو
شور شور اندر فگند و کاو کاو
بخش ۸۳
گفت: فردا بینیام در پیش تو
خود بیا هنجم ستیم از ریش تو
بخش ۸۴
کاش آن گوید که باشد بیش نه
بر یکی بر چند بفزاید فره
بخش ۸۵
هیچ گنجی نیست از فرهنگ به
تا توانی رو هوا زی گنج نه
بخش ۸۶
روی هر یک چون دو هفته گرد ماه
جامهشان غفه، سموریشان کلاه
بخش ۸۷
اخترانند آسمانشان جایگاه
هفت تابنده دوان در دو و داه
بخش ۸۸
سوس پرورده به می بگداخته
نیک درمانی زنان را ساخته
بخش ۸۹
پر بکنده، چنگ و چنگل ریخته
خاک گشته، باد خاکش بیخته
بخش ۹۰
نزد تو آماده بدو آراسته
جنگ او را خویشتن پیراسته
بخش ۹۱
سنجد چیلان بدو نیمه شده
نقطهٔ سرمه به یک یک برزده
بخش ۹۲
هست از مغز سرت، ای منگله
همچو رش مانده تهی از کشکله
بخش ۹۳
بهترین یاران و نزدیکان همه
نزد او دارم همیشه اندمه
بخش ۹۴
پس بیو بارید ایشان را همه
نی شبان را میش زنده، نی رمه
بخش ۹۵
جای کرد از بهر بودن کازهای
زان که کرده بودشان اندازهای
بخش ۹۶
گفت: ای من، مرد خام کل درای
پیش آن فرتوت پیر ژاژخای
بخش ۹۷
بینی و گنده دهان داری و نای
خایگان غر، هر یکی همچون درای
بخش ۹۸
پیسی و ناسور کون و گربه پای
خایه غر داری تو، چون اشتر درای
بخش ۹۹
آبکندی دور و بس تاریک جای
لغز لغزان چون درو بنهند پای
بخش ۱۰۰
زشت و نافرهخته و نابخردی
آدمی رویی و در باطن بدی
بخش ۱۰۱
من سخن گویم، تو کانایی کنی
هر زمانی دست بر دستی زنی
بخش ۱۰۲
دستگاه او نداند کز چه روی؟
تنبل و کنبوره در دستان اوی
بخش ۱۰۳
شو، بدان گنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمچیست، بیرون شد بدوی
بخش ۱۰۴
چون یکی جبغبوت پستانبند اوی
شیر دوشی زو به روزی دو سبوی
بخش ۱۰۵
خم و خنبه پر ز انده، دل تهی
زعفران و نرگس و بید و بهی