ای به روی تو چشم جان روشن
رخ به راه تو سوده مه که چنین
سوخت جان از غم و هنوز نشد
زخم تیر تو روزنیست که هست
پرده از پیش چهره یک سو نه
کز دو عالم همین وصال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس
تازه شد درد عشق و داغ فراق
شربت مرگ اگر چه جانسوز است
نیست چون فرقت تو تلخ مذاق
تو به لب جان نازنینی و من
سر عشق از کتاب نتوان یافت
لیس تلک الرموز فی الاوراق
چون متاع دو کون عرضه دهند
ای به خوبی میان خوبان طاق
گر تو با این جمال جلوه کنی
شور و افغان بر آید از عشاق
کز دو عالم همین وصال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس
روی بنما چو گل ز حجله ناز
چند باشی چو غنچه پرده نشین
بی تو هر جا سرشک خون ریزم
من که و جست و جوی عیش جهان
از من این شیوه ها نمی آید
زانکه من دیده ام به چشم یقین
کز دو عالم همین وصال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس
سوخت جانم به داغ هجران وای
گر به تن دورم از برت چه غم است
چون تو داری درون جانم جای
جمله اینها طفیل توست ای دوست
تو همین کن که روی خود بنمای
کز دو عالم همین وصال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس
روی بنما که جان برافشانند
این چه حسن است و این چه زیبایی
چشم چون گویم آن دو خونخوارند
جان و دل روی در عدم دارند
پیش تو یک دو روزه مهمانند
فارغ از جست و جوی درمانند
زاهدان با خیال حور و قصور
با چنین رخ گذر به صومعه کن
کز دو عالم همین وصال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس
جان فرسوده شد به راه تو خاک
نتوان دوخت جز به رشته وصل
گر کشد دامن از خس و خاشاک
دو جهان گر رود ز دست چه باک
ما نخواهیم جز وصال تو هیچ
هم تو خود دانی ای بت چالاک
کز دو عالم همین وصال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس
چشم تو می فروش و لعل تو می
خود بگو چون ز باده پرهیزم
مست و بی خود ز خواب برخیزم
کز دو عالم همین وصال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس
چشم گریان حدیث شوق تو گفت
راستی در چکاند و گوهر سفت
که شبی سر بر آستان تو خفت
گر توان یک نظر خرید از تو
دور از آن طاق ابروان دارم
دلی از صبر طاق و با غم جفت
پیش ازین گر نهفته می گفتم
کز دو عالم همین وصال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس
کیست کامروز از کمند تو جست
هست دل لوح ساده ای که بر او
چند گویی به سرزنش که فلان
سر ز عهد تو چون توانم تافت
من که دانسته ام ز عهد الست
کز دو عالم همین وصال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس
دل پر از گفت و گوی و لب خاموش
رخ نمودی به خواب نوشین دوش
مشک ریز آن دو زلف عنبرپاش
درفشان آن دو لعل گوهر پوش
بر زبان بودت این حدیث هنوز
که برآمد ز من فغان و خروش
کز دو عالم همین وصال تو بس
بلکه یک پرتو از جمال تو بس