هدهدی را مگر ز طالع شوم گذر افتاد بر خرابۀ بوم از سلیمان شنیده بود وعید آخر افتاد در عذاب شدید هیچ بومان به شب نمیخفتند هر زمانیش برمیآشفتند چون نسیم سحرگهی بدمید زان خراب آشیانه بر پرید گلّۀ بوم در پیش کردند تا گرفتند و سختش آزردند که تو در روشنی شب خفتی روز تاریک برمیآشفتی گفت هدهد که این بود برعکس روشنی کی بود مگر در عکس همه چیزی به نور خور پیداست ظلمت از ضعف نور چشم شماست دیده ای کان ضعیف نور بود همچو شب پرّه روز کور بود لیک چشم مرا بود آن تاب که کند تاب مهر عالم تاب من که بینم جمال مهر عیان حاجتی نبودم به هیچ بیان جمله بومان به هم برآشفتند هر یکی هرزه ای همی گفتند هدهد تیزبین از آن درماند «اقتلونی» به ذوق دل برخواند ذوق من گفت در وفات من است مردن من همه حیات من است خانۀ تن اگر خراب شود ذرّۀ جان در آفتاب شود نور کز شش جهت بیفزاید ظلمت ذرّه هیچ ننماید