دوش من مستانه خوابی دیده ام
زانکه میفرمود جور بی حساب
من از آن دفتر کتابی دیده ام
مژده ای صوفی کز اوراد سحر
من سحرگه فتح با بی دیده ام
من که سرمست و خرابم ای حریف
آن تجلی را که در آتش بدید
پور عمران، من در آبی دیده ام
پیچ و تابی دارم از سودا که دوش
طره پر پیچ و تابی دیده ام
*****
عشق را ابری و آبی دیگر است
آسمان و آفتابی دیگر است
*****
دوش باز آمد به خواب من پری
در علاج کار دل بیچاره ماند
عقل افسونگر بدان افسونگری
کافری کیش من است ار میکند
زلف هندوی تو زینسان کافری
مژدگانی جان دهید ای بندگان
خواجه دارد میل بنده پروری
ملک دل آسوده شد چون شاه جان
چون رسد فرمان شاه عشق، نیتس
عقل را چاره بجز فرمان بری
بختم از خواب گران برداشت سر
نیست کار من از این پس سرسری
با دو صد فر و سعادت مشتری
*****
از خرد مقصود دل حاصل نشد
عقل تا فانی نشد واصل نشد
*****
میوزد این باد گوئی از یمن
میرسد این مرغ گویا از سبا
یا که در ظلمات حیرت خضر راه
یا که جبریل امین مژده نجات
ماه کنعان را ز زندان میدهد
مژده ها از ابر نیسان میدهد
میدمد خورشید و عاشق را خلاص
گوش دل دادیم با سلطان جان
تا دل و جان را چه فرمان میدهد
*****
شکرلله شاخ صبر آمد ببار
صد هزاران گل شگفت ازنوک خار
*****
باز با پیمانه پیمان کرده ام
ترک کفر و ترک ایمان کرده ام
جسم را درمحفل جان برده ام
جان نثار راه جانان کرده ام
در ضمیر خاک از جانهای پاک
شد هویدا آنچه پنهان کرده ام
چون خلیل این آذر نمرود را
گرد خودور دو گلستان کرده ام
من ز نو بازش مسلمان کرده ام
نی که با تیغ فنا در پای عشق
عقل را یکباره قربان کرده ام
منکه فرمان دارم از سلطان عشق
عقل را در قید فرمان کرده ام
سخت مشکل بود کار از دست عقل
نیز آبادان کنم این کاخ را
که بدست خویش ویران کرده ام
*****
بر در این خانه چون ویرانه شد
حلقه زد خورشید و صاحبخانه شد
*****
بر سر لطف آمد آن دلدار ما
جان فدای یار شیرین کار ما
در دل چون سنگ او تاثیر کرد
عاقبت این ناله های زار ما
صد هزاران گل شکفت از خارما
میزند سر بر در و دیوار ما
یوسف از کنعان بپای خویشتن
کفر ما آخر به ایمان میکشد
عشق بود آن یار کز اول قدم
هم غم ما بود و هم غمخوار ما
عشق بود آن دوست کز روز ازل
هم دل ما بود و هم دلدار ما
شیخ و زاهد گر کند انکار ما
*****
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
*****
زیر لب خندید و گفت آری کند
عشق اگر این خانه را ویرانه کرد
نیز عشق این خانه معماری کند
غم فزائی کرد اگر هجران شبی
روی دلجوی تو شمس طالع است
خار اگر خاری نماید، شاخ گل
در دل خم خون تاک آید بجوش
بخت دشمن سرگران گردد زخواب
طالع ما عزم بیداری کند
*****
من گرفتم خونبها زان لعل لب
گر بریزد خون من نبود عجب
*****
مر گدایانرا بسی انعام داد
هم بلفظ خویش لطف وجود کرد
هم بدست خویش نقل و جام داد
می کشانرا از لب و از چشم خویش
گاه مستی، پسته و بادام داد
آفرین بر عشق و نفرین برخرد
کین بیاران دانه و آن دام داد
گو بسوزد زین سخن کام و زبان
فاش گویم کم ز لعلش کام داد
داد امروزم دو صد بوس از لبی
که بمن دیروز صد دشنام داد
بنده خاصم چو آن شه نام داد
عشق بود آن جوهر و روح وجود
کم رهائی از همه اوهام داد
*****
چون بدست افتاد زلف چون شبش
کام دل حاصل شد از لعل لبش
*****
دوشم اندر بزم خاصش بار بود
محفلی خاص و تهی ز اغیار بود
ما و دل بودیم و غیر از ما نبود
نه، نه من بودم نه دل، دلدار بود
عقل اگر در بزم ما گامی نهاد
بر مثل چون صورت دیوار بود
هر سخن کز لعل دلجویش گذشت
روی او چون شمس طالع، بزم ما
از رخ او مطلع الانوار بود
که بهر چینش دو صد تاتار بود
بسکه بشنیدیم از فرخار نام
بزم ما از روی او فرخار بود
چشم گردون رفته در خواب گران
لیک چشم بخت ما بیدار بود
*****
بر رخش جز زلف پیرایه نبود
آفتابی بود و جز سایه نبود
*****
بر جمالش غازه و آئین نبود
خرمنی از ماه بود اندر میان
که بر او جز خوشه پروین نبود
جز رخی تابنده و زلفی سیاه
حرفی از تصویر کفر و دین نبود
طره اش چین و شکن بسیار داشت
لیکش اندر طاق ابرو، چین نبود
هم لبش را لطف بود و قهرنی
هم دلش را مهر بود و کین نبود
هر چه از لعل لبش دل کام جست
لعل دلجویش بجز تمکین نبود
ورنه خوبان را وفا آئین نبود
جمله خوبان دیده ام، در هیچیک
لطف و خوبی و صفا چندین نبود
طبع موزون با قد موزون نبود
شعر شیرین با لب شیرین نبود
حسن خلق و زلف مشک آگین نبود
چون شنیدم قابل تحسین نبود
*****
هر که نیکو رو بود، بد خو بود
خوی و روی یار ما نیکو بود
*****
راز جان با یار جانی گفته شد
نیز آن رازی که ناید بر زبان
ترجمانی بود با عقل و چو عقل
لال شد، بی ترجمانی گفته شد
نز لب لعلش دم ازلیت و لعل
کس بصورت می نیارد فهم کرد
آنچه از علم معانی گفته شد
نزد یار نکته سنج نکته دان
هر چه بود از نکته دانی، گفته شد
جبرئیل از عرش آورد این سخن
یا که از سبع المثانی گفته شد
از زبان عشق بی فکر و خیال
که بدین صاف و روانی گفته شد
طبع من شد مطلع الشمس این زمان
کین سخن نیز آسمانی گفته شد
*****
دوش سیلی راه در این خانه کرد
که سراسر خانه را ویرانه کرد