می که در شیشه بود پرده نشین
غیر را غیرت از میان برداشت
جسم گردید جان و جان جانان
قطره شد جوی و جوی چشمه و باز
نفی و اثبات از میان برخاست
وحدت و کثرت از میان برداشت
ساقی و جام باده گویا شد
*****
که همه هرچه بود و هست توئی
شیخ مستور و رند مست توئی
*****
تا که بی پرده بر بگویم راز
هر رهش را دو صد هزار آواز
گه عراقی و گه حجازی و گاه
میسرودم میان سوز و گداز
*****
که همه هر چه بود و هست توئی
شیح مستور و رند مست توئی
*****
بیخود و مست و سرخوش و مخمور
بزم خالی و باده صافی و یار
همچو چشمان مست خود، مخمور
دیدم از جام و ساقی و مطرب
چشم اختر ز شمع و مشعله کور
داشت زان، بزم صد هزار قصور
همه با هم بسان باده و جام
جمله با یکدیگر چو شعله و نور
نور شمع از زجاجه کرده طلوع
راز دل از زبان نموده ظهور
جسم و جان متحد نموده چنان
ریخت بس شادی از در و دیوار
غم فرح گشت و غصه عین سرور
خواند مطرب نوای این مزمور
*****
که همه هر چه بود و هست توئی
شیخ مستور و رند مست توئی
*****
باز سر جوش زد خم از می ناب
باده بود آنچه مینمود حباب
روی خود را در آب و آینه دید
نی غلط گفتم آب و آینه چیست
گنج رازی که خود کلیدش بود
کردش از حسن خویش فتح الباب
جلوه بنمود و باز شد مستور
چشم بگشود و باز رفت بخواب
نقطه ای بود حسن و کرد پدید
عشق زان نقطه صد هزار کتاب
ساخت بس رنگ و باخت بس نیرنگ
عشق میگوید این سوال و جواب
با نوای دف و صدای رباب
*****
که همه هر چه بود و هست توئی
شیخ مستور و رند مست توئی