الهی بمستان جام شهود
بعقل آفرینان بزم وجود
بساغر کشان شراب ازل
بمی خوارگان می لم یزل
بآنانکه بی باده مست آمدند
ننوشیده می می پرست آمدند
بسوز دل سوزناکان عشق
بآلودگیهای پاکان عشق
بحسنی که شد از ازل آشکار
بعشقی که شد حسن را پرده دار
که از خویشتن سوی خویشم بخوان
عجب دور ماندم به پیشم بخوان
دلم مجمر آتش طور کن
گلم ساغر آب انگور کن
خم می دگر باره سرجوش زد
صلائی برند قدح نوش زد
صراحی بنوشید چندان شراب
که افتاد و قی کرد مست و خراب
کف می مه و درد او هاله شد
قدح را لب از باده تبخاله شد
جهان نرد دان تخته او سپهر
بود کعبتین وی این ماه و مهر
که هر روز چون بازی تخته نرد
بکام یکی گردد این کرد کرد
بیا تا بمیناش سنگ افکنیم
خمش را بمینای می بشکنیم
دل و دیده بر دور ساغر نهیم
ز دوران این چرخ دون وارهیم
چه سر پنجه خصم برتافتی
بمردی بدشمن ظفر یافتی
پس آنگه بکام دل دوستان
بزن جام در ساحت بوستان
چو خوردی یکی جرعه بر خاک ریز
دگر جرعه برخم افلاک ریز
که چون خاک را باشد از می نصیب
نشاید که بی بهره ماند حبیب