قناعت باز ضد حرص و آزاست
ز خلقان مرد قانع بینیاز است
قناعت را مده از کف که این باد
کند از عادیان فتنه بنیاد
بسختیها بیفزا بر قناعت
بچشم خصم کن خار از مجاعت
تو هر اندیشه در این پیشه کن گرد
شد استاد آنکه او را گشت شاگرد
ز حرص است آنچه داری بیحفاظی
قناعت کن تو بر وجه تراضی
مگر زین کیمیا خاکت شود زر
به این آبت ز دریاهای گوهر
قناعت منبع هر خلق نیک است
خوشا جانی که با این نان شریکست
تضرع را قناعت گردد اسباب
خمش نار قساوت گشت ازین آب
زهی چشمی که دایم اشکبار است
خوشا قلبی که آن رقت شعار است
قناعت شکر منعم را نشان است
حریص از ناسپاسی تیره جانست
یقین و عزم و توحید و توکل
رضا و حزم و تسلیم و توسل
بود این جمله را مبنا قناعت
چنان کز حلم ظاهر شد شجاعت