در مدرسه دی با دو سه فرزانه نشستم
پیمان پی بشکستن پیمانه ببستم
امروز چو نیکو به حقیقت نگرستم
دیدم که به دیروز چه دیوانه شده ستم
سرگشته و حیران سوی میخانه دویدم
در پای خم افتادم و در زود ببستم
دیدند چنینم دوسه دیوانه و گفتند
دیوانه ای آیا تو؟ بگفتم بله هستم
گفتند به هم چاره ی این چیست، یکی شان
پر کرد ز می ساغری و داد به دستم
گفتم چکنم؟ گفت بپیما و میندیش
گفتم که کند عهده ی آن عهد که بستم؟
گفتا پی کفاره ی آن، جام دگر نوش
من نیز دو صد عهد به این حیله شکستم
بگرفتم از او جامی و جام دگر از پی
نوشیدم و برخاستم و راست نشستم
سر سوی فلک کردم و گفتم که «صفایی»
صد شکر خدا را که ازین طایفه رستم