بنفشه رسته از زمین به طرف جویبارها
و یا گسسته حور عین ز زلف خویش تارها
ز سنگ اگر ندیدهای چسان جهد شرارها
به برگهای لاله بین میان لالهزارها
*****
که چون شراره میجهد ز شنگ کوهسارها
*****
ندانما ز کودکی شکوفه از چه پیر شد
نخورده شیر عارضش چرا به رنگ شیر شد
گمان برم که همچو من به دام غم اسیر شد
ز پا فکنده دلبرش چه خوب دستگیر شد
*****
بلی چنین برند دل ز عاشقان نگارها
*****
درین بهار هرکسی هوای راغ داردا
به یاد باغ طلعتی خیال باغ داردا
به تیره شب ز جام می به کف چراغ داردا
همین دل منست و بس که درد و داغ داردا
*****
جگر چو لاله پر ز خون ز عشق گلعذارها
*****
بهار را چه می کنم چو شد ز بر بهار من
کناره کردم از جهان چو او شد از کنار من
خوشا و خرم آن دمی که بود یار یار من
دو زلف مشکبار او به چشم اشکبار من
*****
چو چشمهای که اندر او شنا کنند مارها
*****
غزال مشکموی من ز من خطا چه دیدهای
که همچو آهوان چین از آن خطا رمیدهای
بنفشهبوی من چرا به حجره آرمیدهای
نشاط سینه بردهای بساط کینه چیدهای
*****
بساز نقل آشتی بس است گیر و دارها
*****
به صلح درکنارم آ، ز دشمنی کناره کن
دلت ره ار نمیدهد ز دوست استشاره کن
و یاچو سُبحه رشتهای ز زلف خویش پاره کن
بر او ببند صدگره وزان پس استخاره کن
*****
که سخت عاجز آمدم ز رنج انتظارها
*****
نه دلبری که بر رخش به یاد او نظرکنم
نه محرمی که پیش او حدیث عشق سر کنم
نه همدمی که یک دمش ز حال خود خبر کنم
نه بادهٔ محبتی کزو دماغ تر کنم
*****
نه طبع را فراغتی که تن دهم به کارها
*****
کسی نپرسدم خبر که کیستم چکارهام
نه مفتیم نه محتسب نه رند باده خوارهام
نه خادم مساجدم نه مؤْذن منارهام
نه کدخدای جوشقان نه عامل زوارهام
*****
نه مستشیر دولتم نه جزو مستشارها
*****
بهشت را چه می کنم بتا بهشت من تویی
بهار و باغ من تویی ریاض و کشت من تویی
بکن هر آنچه می کنی که سرنوشت من تویی
بدل نه غایبی ز من که در سرشت من تویی
*****
نهفته در عروق من چو پودها به تارها
*****
دمن ز خندهٔ لبت عقیقزا، یمن شود
یمن ز سبزهٔ خطت به خرمی چمن شود
چمن ز جلوهٔ رخت پر از گل و سمن شود
سمن چو بنگرد رخت به جان و دل شمن شود
*****
از آنکه ننگرد چو تو نگاری از نگارها
*****
به پیش شکرین لبت جه دم زند طبرزدا
که با لبت طبرزدا به حنظلی نیرزد
خیال عشق روی تو اگر زمین بورزدا
ز اضطراب عشق تو چو آسمان بلرزدا
*****
همی ببوسدت قذم بسان خاکسارها
*****
بت دو هفت سال من مرا می دو ساله ده
ز چشم خویش میفشان ز لعل خود پیاله ده
نگار لاله چهر من میی به رنگ لاله ده
ز بهر نقل بوسهای مرا به لب حواله ده
*****
کهواجبست نقل و می برای میگسارها
*****
بهل کتاب را بهم که مرد درس نیستم
نهال را چه می کنم که ز اهل غرس نیستم
شرابم آشکار ده که مرد ترس نیستم
بهحفظ کشت عمرخود کم از مترس نیستم
*****
که منع جانورکند همی زکشتزارها
*****
من ار شراب میخورم به بانگ کوس میخورم
به بارگاه تهمتن به بزم طوس میخورم
پیالهای ده منی علی رؤوس میخورم
شراب گبر می چشم می مجوس می خورم
*****
نه جوکیم که خو کنم به برگ کو کنارها
*****
الا چه سالها که من می و ندیم داشتم
چو سال تازه میشدی می قدیم داشتم
پیالها و جامها ز زرّ و سیم داشتم
دل جواد پر هنر کف کریم داشتم
*****
چه خوش به ناز و نعمتم گذشت روزگارها
*****
کنون هم ار چه مفلسم ز دل نفس نمیکشم
به هیچ روی منّتی ز هیچ کس نمیکشم
فغان ز جور نیستی به دادرس نمیکشم
کشیدم ار چه پیش ازین ازین سپس نمیکشم
*****
مگر بدانکه صدر هم رهانده ز افتقارها
*****
کریمهای که ازکرم سحاب زرفشان بود
صفیهای که از صفا بهشت جاودان بود
عفاف اوست کز ازل حجاب جسم و جان بود
فرشتهٔ زمین بود ستارهٔ زمان بود
*****
گلیست نوش رحمتش مصون ز نیش خارها
*****
سپهر عصمت و حیا که شاه اوست ماه او
شهی که هست روز و شب زمانه در پناه او
سپهر در قبای او ستاره در کلاه او
الا نزاده مادری شهی قرین شاه او
*****
به خور ازین شرافتش سزاست افتخارها
*****
یگانهای که از شرف دو عالمند چاکرش
ز کاینات منتخب سه روح و چار گوهرش
به پنج حس و شش جهت نثار هفت اخترش
به هشت خلد و نه فلک فکنده سایه معجرش
*****
به خلق داده سیم و زر نه ده نه صد هزارها
*****
میان بدر و چهر او بسی بود مباینه
از آنکه بدر هر کسی ببیندش معاینه
ولیک بدر چهر او گمان برم هر آینه
که عکس هم نیفکند چو نقش جان در آینه
*****
خود از خرد شنیدهام مر این حدیث بارها
*****
به حکم شرع احمدی رواست اجتناب او
وگرنه بهر ستر رخ چه لازم احتجاب او
حیای او حجاب او عفاف او نقاب او
وگرنه شرم او بدی حجاب آفتاب او
*****
شعاع نور طلعتش شکافتی جدارها
*****
زهی فلک به بندگی ستاده پیش روی تو
بهشت عدن آیتی ز خلق مشکبوی تو
تو عقل عالمی از آن کسی ندیده روی تو
نهان ز چشم و در میان همیشه گفتوگوی تو
*****
زبان به شکر رحمتت گشاده شیرخوارها
*****
خصایل جمیل تو به دهر هرکه بنگرد
وجود کاینات را دگر به هیچ نشمرد
چو ذره آفتاب را به چشم درنیاورد
به نعمت وجود تو ز هست و نیست بگذرد
*****
همی ز وجد بشکفد به چهرهاش بهارها
*****
ز بهر آنکه هر نفس ترا به جان ثنا کنم
برای طول عمر خود به خویشتن دعا کنم
حیات جاودانه را تمنی از خدا کنم
که تا ترا به جان و دل ثنا به عمرها کنم
*****
ز گوهر ثنای خود فرستمت نثارها
*****
چه منتم ز مردمان که اصل مردمی تویی
چهصرفهام ز این و آن که صرف آدمی تویی
جهان پر ملال را بهشت خرمی تویی
به جان غم رسیدگان بهار بیغمی تویی
*****
همی فشانده از سمن به مرد و زن نثارها