تعجب ها جلایر کرد زان ریش
شده جویای حال آن بد اندیش
بگفتش: ریش تو چون شد که این است
حقیقت بوده پریاکم چنین است؟
بگفتا: چون که هم نامم به...
بسی او را بخواهم از دل و جان
وز آن روزی که او با صد مشقت
روان بر نار شد ریشش به لعنت
سرش گویند بیرون شد از آن جا
سگی ناگه رسیدش از گذرگاه
بخورده بعضی گوشت و پوست رویش
که داخل بود در آن پوست مویش
هنوز این معجز از آن مانده باقی
که درهر کلب ظاهر هست ساقی
خورد هر چیز دفعش هست پرمو
زریش او بود یک حلقه با او
هر آن مولود گشتش نام...
محبت آوردگه از دل و جان
که ریش او شود مانند این ریش
چو مارا هست این آئین و این کیش
عفونت هم، چو از او یادگارست
به ما زان هم دم اندر هر دو دارست
غرض هست این حکایت حال...
روایت شد از آن بدبخت دوران
شهنشه چون به ظاهر دید سودست
قبول از مدعی عرضش نمودست