حکایت شیخ و برهمن و مکالمه گنگ و هماله در معنی اینکه تسلسل حیات ملیه از محکم گرفتن روایات مخصوصه ملیه می باشد
ذهن او گیرا و ندرت کوش بود
مهر و مه بر شعله ی فکرش سپند
مدتی مینای او در خون نشست
در ریاض علم و دانش دام چید
ناخن فکرش بخون آلوده ماند
عقده ی بود و عدم نگشوده ماند
آنکه اندر سینه پروردی دلی
گوش بر گفتار آن فرزانه داد
بر لب خود مهر خاموشی نهاد
تا شدی آواره ی صحرا و دشت
فکر بیباک تو از گردون گذشت
با زمین در ساز ای گردون نورد
من نگویم از بتان بیزار شو
کفر هم سرمایه ی جمعیت است
تو که هم در کافری کامل نه ئی
مانده ایم از جاده ی تسلیم دور
تو ز آزر من ز ابراهیم دور
مرد چون شمع خودی اندر وجود
از خیال آسمان پیما چه سود
گفت روزی با هماله رود گنگ
حق ترا با آسمان همراز ساخت
این وقار و رفعت و تمکین چه سود
برگ و ساز هستی موج از رم است
کوه چون این طعنه از دریا شنید
هم چو بحر آتش از کین بر دمید
چون تو صد دریا درون سینه ام
هر که از خود رفت شایان فناست
ای ز بطن چرخ گردان زاده ئی
از تو بهتر ساحل افتاده ئی
همچو گل در گلستان خوددار شو
زندگی بر جای خود بالیدن است
از خیابان خودی گل چیدن است
قرنها بگذشت و من پا در گلم
تو گمان داری که دور از منزلم
هستیم بالید و تا گردون رسید
هستی تو بی نشان در قلزم است
ذروه ی من سجده گاه انجم است
لعل و الماس و گهر اندوختم
«در درونم سنگ و اندر سنگ نار
آب را بر نار من نبود گذار»
قطره ئی؟ خود را بپای خود مریز
در تلاطم کوش و با قلزم ستیز
آب گوهر خواه و گوهر ریزه شو
یا خود افزا شو سبک رفتار شو
ابر برق انداز و دریا بار شو
از تو قلزم گدیه ی طوفان کند
شکوه ها از تنگی دامان کند
کمتر از موجی شمارد خویش را