اندرز میر نجات نقشبند المعروف به بابای صحرائی که برای مسلمانان هندوستان رقم فرموده است
ای که مثل گل ز گل بالیدهای
تو هم از بطن خودی زائیدهای
از خودی مگذر بقا انجام باش
قطرهای می باش و بحر آشام باش
تو که از نور خودی تابندهای
گر خودی محکم کنی پایندهای
خواجگی از حفظ این کالاستی
هستی و از نیستی ترسیدهای
ای سرت گردم غلط فهمیدهای
با تو گویم چیست راز زندگی
غوطه در خود صورت گوهر زدن
پس ز خلوت گاه خود سر بر زدن
طوف خود کن شعله ی جواله شو
زندگی از طوف دیگر رستن است
خویش را بیت الحرم دانستن است
پر زن و از جذب خاک آزاد باش
همچو طایر ایمن از افتاد باش
تو اگر طایر نهای ای هوشمند
ای که باشی در پی کسب علوم
با تو می گویم پیام پیر روم
«علم را بر تن زنی ماری بود
علم را بر دل زنی یاری بود»
آنکه داد اندر حلب درس علوم
بیخبر از عشق و از سودای عشق
از تشکک گفت و از اشراق گفت
وز حکم صد گوهر تابنده سفت
نور فکرش هر خفی را وانمود
گفت این غوغا و قیل و قال چیست
این قیاس و وهم و استدلال چیست
مولوی فرمود نادان لب ببند
پای خویش از مکتبم بیرون گذار
قیل و قال است این ترا با وی چه کار
قال ما از فهم تو بالاتر است
شیشه ی ادراک را روشنگر است
سوز شمس از گفته ی ملا فزود
خاک از سوز دم او شعله زاد
دفتر آن فلسفی را پاک سوخت
مولوی بیگانه از اعجاز عشق
ذوق و حال است این ترا با وی چه کار
حال ما از فکر تو بالاتر است
شعله ی ما کیمیای احمر است
ساختی از برف حکمت ساز و برگ
شعلهای تعمیر کن از خاک خویش
علم مسلم کامل از سوز دل است
چون ز بند آفل ابراهیم رست
در میان شعله ها نیکو نشست
بهر نانی نقد دین در باختی
واقف از چشم سیاه خود نهای
سنگ اسود از در بتخانه خواه
نافه ی مشک از سگ دیوانه خواه
سوز عشق از دانش حاضر مجوی
کیف حق از جام این کافر مجوی
باغبانان امتحانم کرده اند
محرم این گلستانم کرده اند
تا ز بند این گلستان رسته ام
آشیان بر شاخ طوبی بسته ام
بت پرست و بت فروش و بتگر است
از حدود حس برون نا جستهای
شعلهای دارد مثال ژاله سرد
فطرتش از سوز عشق آزاد ماند
به شود از نشترش سودای عقل
جمله عالم ساجد و مسجود عشق
این می دیرینه در میناش نیست
شور «یارب» ، قسمت شبهاش نیست
مثل نی خود را ز خود کردی تهی
ای گدای ریزهای از خوان غیر
جنس خود می جوئی از دکان غیر
بزم مسلم از چراغ غیر سوخت
از سواد کعبه چون آهو رمید
شد پریشان برگ گل چون بوی خویش
ای ز خود رم کرده باز آ سوی خویش
کعبه آباد است از اصنام ما
خنده زن کفر است بر اسلام ما
شیخ در عشق بتان اسلام باخت
رشته ی تسبیح از زنار ساخت
پیر ها پیر از بیاض مو شدند
می شود هر مو درازی خرقه پوش
آه ازین سوداگران دین فروش
با مریدان روز و شب اندر سفر
دیده ها بی نور مثل نرگس اند
سینه ها از دولت دل مفلس اند
واعظان هم صوفیان منصب پرست
واعظ ما چشم بر بتخانه دوخت
چیست یاران بعد ازین تدبیر ما