ای چو جان اندر وجود عالمی
جان ما باشی و از ما می رمی
نغمه از فیض تو در عود حیات
باز از ما خواه ننگ و نام را
عشق سلمان و بلال ارزان فروش
کوه آتش خیز کن این کاه را
رشته ی وحدت چو قوم از دست داد
صد گره بر روی کار ما فتاد
ما پریشان در جهان چون اختریم
همدم و بیگانه از یکدیگریم
باز این اوراق را شیرازه کن
باز ما را بر همان خدمت گمار
کار خود با عاشقان خود سپار
منکه بهر دیگران سوزم چو شمع
بزم خود را گریه آموزم چو شمع
یارب آن اشکی که باشد دلفروز
دل بدوش و دیده بر فرداستم
«هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من»
در جهان یارب ندیم من کجاست
ظالمم بر خود ستم ها کرده ام
شعله ئی را در بغل پرورده ام
شعله ئی غارت گر سامان هوش
آفتاب از سوز او گردون مقام
همچو شبنم دیده ی گریان شدم
خود نهان از چشم عالم سوختم
شعله ها آخر ز هر مویم دمید
عندلیبم از شرر ها دانه چید
سینه ی عصر من از دل خالی است
می تپد مجنون که محمل خالی است
شمع را تنها تپیدن سهل نیست
آه یک پروانه ی من اهل نیست
ای ز رویت ماه و انجم مستنیر
آتش خود را ز جانم باز گیر
این امانت بازگیر از سینه ام
خار جوهر برکش از آئینه ام
موج در بحر است هم پهلوی موج
هست با همدم تپیدن خوی موج
ماه تابان سر بزانوی شب است
خویش را امروز بر فردا زند
هست در هر گوشه ی ویرانه رقص
می کند دیوانه با دیوانه رقص
گرچه تو در ذات خود یکتاستی
خواهم از لطف تو یاری همدمی
همدمی دیوانه ئی فرزانه ئی
از خیال این و آن بیگانه ئی
تا بجان او سپارم هوی خویش
باز بینم در دل او روی خویش