لیک پیِ اسب چرا بیرخ شاه آمدهای
پیل بودی تو چرا مات ز راه آمدهای
برگبرگشته و تنخسته و بگسستهلگام
هوش خود باخته با حال تباه آمدهای
ای فرس قافلهسالار تو کشتند مگر
که تو با قافلهٔ آتش و آه آمدهای
اندکی پیش تو را بال هما بر سر بود
چه شد آن سایه که اینجا به پناه آمدهای
چون شد آن شاه و سپاهی که به میدان بردی
که تو تنها همه بیشاه و سپاه آمدهای
با رخ سرخ برفتی زیر ما تو کنون
چه خطا رفته که با روی سیاه آمدهای
با همان شاه که بردی تو به میدانِ بلا
بیگنه کشته عدو و تو گواه آمدهای
شه ما را مگر افکندهای ای اسب به خاک
عذرجویان ز پی عفو گناه آمدهای