صائب تبریزی
غزل 5001 - 6000
غزل شمارهٔ ۵۷۳۹: بس است روی دلی مشت استخوان مرا
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بس است روی دلی مشت استخوان مرا ز چشم شیر فتد برق در نیستانم ز شرم ناله ام از بس به خاک ریخته است زبان چو برگ توان رفت از گلستانم نه ذوق بودن و نه روی باز گردیدن چو خنده بر لب ماتم رسیده حیرانم همین بس است که در آستانه عشقم اگر چه سوختنی همچو چوب دربانم مرا به کنج قفس بر ز بوستان صائب که مغز می شود از بوی گل پریشانم اگر چه نیک نیم، خاک پای نیکانم عجب که تشنه بمانم، سفال ریحانم چو رشته قیمتم از پهلوی گهر باشد اگر گهر نبود من به خاک یکسانم شوم به خانه مردم نخوانده چون مهمان که من به خانه خود چون نخوانده مهمانم ز ابر آب گرفتن وظیفه صدف است من آن نیم که به هر سفله لب بجنبانم صائب تبریزی