صائب تبریزی
غزل 5001 - 6000
غزل شمارهٔ ۵۶۵۱: چه بود هستی فانی که نثار تو کنم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چه بود هستی فانی که نثار تو کنم؟ این زر قلب چه باشد که به کار تو کنم؟ جان باقی به من از بوسه کرامت فرمای تا به شکرانه همان لحظه نثار تو کنم همه شب هاله صفت گرد دلم می گردد که ز آغوش خود ای ماه حصار تو کنم چون سر زلف امید من ناکام این است که شبی روز در آغوش و کنار تو کنم دام من نیست به آهوی تو لایق، بگذار تا به دام سر زلف تو شکار تو کنم زلف شد چشم سراپا و ترا سیر ندید من به یک دیده چسان سیر عذار تو کنم؟ آنقدر باش که خالی کنم از گریه دلی نیست چون گوهر دیگر که نثار تو کنم من و بی روی تو نظاره یوسف، هیهات چون به این جام تهی دفع خمار تو کنم ؟ حاش لله که به رخسار بهشت اندازم دیده ای را که منقش به نگار تو کنم همچنان بر کف پای تو دلم می لرزد اگر از پرده دل راهگذار تو کنم کم نشد درد تو صائب به مداوای صبح من چه تدبیر دل خسته زار تو کنم؟ صائب تبریزی