آذر بیگدلی
غزل ها
شمارهٔ ۳۸: ای که گفتی: ز در دوست درون نتوان رفت!
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
ای که گفتی: ز در دوست درون نتوان رفت! شوق چون خضر ره ما شده چون نتوان رفت؟! عشق در کوی بتان، بسته طلسمی ز وفا؛ که توان رفت درون، لیک برون نتوان رفت! ای که داری هوس روی بتان در هر گام بسکه افتاده سر و ریخته خون نتوان رفت! پیش ازین ما، ز مقیمان دیاری بودیم؛ که ز ناسازی اغیار کنون نتوان رفت چشم لیلی نگهی، تا نزند راه کسی؛ همچو مجنون به بیابان جنون نتوان یافت خاری ار نیست بدل، از پی گلرخساری کش بود سبزه ی خط غالیه گون نتوان رفت آذر این ره ره عشق است، اگرت خضری هست؛ مرو این راه، که بی راه نمون نتوان رفت! آذر بیگدلی