اسیر شهرستانی
غزل ها
شمارهٔ ۸۱۶: ز بس در عشق شد صرف خموشی روزگار من
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
ز بس در عشق شد صرف خموشی روزگار من نفس در خاک می دزدد پس از مردن غبار من به خاطر بگذرانم هرگه آن صیاد وحشی را به دام اضطراب خویش می افتد شکار من به دام آسمان گم کرده ام سر رشته خود را سر از هر جا برآرم صد گره افتد به کار من به دل از رشک غیرم نیست دیگر حیرتی باقی که از باطن شکست آیینه را سنگ مزار من ادب در عشق می گویند خضر راه امید است نیامد دوره گردیهای من یک ره به کار من غبارم بعد مردن با نسیمی هم نیامیزد پریشان اختلاطی در محبت نیست کار من هوای ابر و گلگشت چمن ارزانی مستان ز فیض گریه چشم تر بود باغ و بهار من چه خواهد گفت با این بیزبانیها اسیر آخر گرفتم صد ره آن بیرحم شد تنها دچار من اسیر شهرستانی