اسیر شهرستانی
غزل ها
شمارهٔ ۶۸: به پیری بازگشتی هست لازم هر جوانی را
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
به پیری بازگشتی هست لازم هر جوانی را حساب خار خشکی نیست تیر بی کمانی را گرفتم قاصدی هر جا که دیدم بیزبانی را بغل بی نامه ای نگذاشتم آب روانی را تذرو جلوه ات بالا بلندان را به رقص آرد ز شوخی شعله ای در سوزش آرد نیستانی را هما را گر نبودی از تو بال افشانی دردی شکستی کی به آسانی طلسم استخوانی را چمنزاد محبت را به حیرت می توان بخشید اگر نشناسد از پروانه هر برگ خزانی را بیابانی است دل کز هر نسیم ناتوانایش غبار راه موری کرده غارت کاروانی را ز فار غبالی ایام حیرانی چه می پرسی در آب دیده می دیدیم گاهی آسمانی را ز بس با چشم تر در جستجویش در به در گشتم ز ابر گریه نشناسد گرد آستانی را جنون افسانه الفت فراموشی که با طفلی نگاهش می تواند یاد گیرد داستانی را نسیم دل چکانی کز سرکوی تو می آید به خاکش می توان بخشید خون گلستانی را ز ما هم می توان پرسید احوالی چه خواهد شد زکات امتحانها می توان کرد امتحانی را شهیدان خدنگت منت پرواز می بخشند اگر قوت هما سازند گاهی استخوانی را غبارش در بیابان خاک بر تارک نیفشاند به گلشن گر صبا ویران بسازد آشیانی را نی تیر تو را صیاد اگر چوب قفس سازد شکار انداز گلزاری کند بلبل فغانی را نفس چون مرغ بسمل گشته در دام هوا پیچد گر از دل بر لب آرد گفتگوی خون چکانی را اسیر از یاد مژگانی به خون خویش می غلطم نیندازد به زحمت صید من زور کمانی را اسیر شهرستانی