واعظ قزوینی
غزل ها
شمارهٔ ۵۹۳: چون ز صحرای عدم گشت بتن جان راضی؟
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چون ز صحرای عدم گشت بتن جان راضی؟ گوهر ار بحر چرا شد به نگیندان راضی؟! سنگ چیم کرد کسی بهتر ازین خلق جماد؟ اوست مجنون که نگردد به بیابان راضی! میکند شانه ز سر پنجه شیران، ترسم که شود این سر شوریده بسامان راضی دردمندان، پی جان تن به مذلت ندهند بود بیدرد که گردید بدرمان راضی مرد دنیا نکند میل بعقبی هرگز نشود گلخنی آری بگلستان راضی دل شب، دیده چو بر آتش دل آب زند آتشم نیست بصد دیده گریان راضی عالمی ریزه خور سفره فیضش باشند آنکه از سفره دنیاست بیک نان راضی چه کنی شکوه تنگی؟ که نگردد گوهر نشود تا بصدف قطره باران راضی! قطره در جیب صدف، تاج سر افسر شد ای سرسر بهوا، شو به گریبان راضی سرفراز آنکه بدرها ندود بهر طمع کم ز سر نیست، شود پا چو بدامان راضی دم ز حاجت نزند، لب بطلب نگشاید هر که گردد بدم آب و لب نان راضی واعظ از بسکه گرفته است بوحشت الفت شد بکم خدمتی، از خدمت یاران راضی واعظ قزوینی