عمادالدین نسیمی
غزل ها
شمارهٔ ۱۰۱: ای که رخت به روشنی غیرت آفتاب شد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
ای که رخت به روشنی غیرت آفتاب شد خفته ز شرم مردمی چشم خوشت به خواب شد نافه به بوی زلف تو، آمد و گشت خاک ره گل ز هوای عارضت رفت و در آتش آب شد سرو چو دید قامتت، رفت به خویشتن فرو مه ز رخ تواش حیا آمد و در نقاب شد چشم تو دوش در دلم بست خیال سرخوشی چون قدح لب توام دیده پر از شراب شد گفت که هستم، آفتاب، آینه دار روی تو دود به سر برآمدش زلف تو زان بتاب شد جمله لطف دلبران روی تو جمع کرد از آن مصحف حسن را رخت فاتحة الکتاب شد مطرب عشق نکته ای گفت مگر به گوش کس کاین جگر حزین ما ز آتش او کباب شد بخت سعادت ازل هست ملازم درش آن که به روی دولتش وصل تو فتح باب شد رفع حجاب کی کند از رخ بخت جاودان آن که ز روی هستی اش یک سر مو حجاب شد گنج وصال، آرزو هرکس اگرچه می کند در سر و کار این طلب عاشق دل خراب شد دل به دعا وصال او خواسته بود هاتفی گفت نسیمی این دعا مژده که مستجاب شد عمادالدین نسیمی